مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۸۰ – حِکایَتِ آن سه مُسافرِ مسلمان و تَرسا و جُهود و آن که به مَنْزِل قوتی یافتند و تَرسا و جهود سیر بودند گفتند این قوت را فردا خوریم مُسلمان صایِم بود گرسنه مانْد از آن که مَغْلوب بود

 

۲۳۸۱ یک حِکایَت بِشْنو این جا ای پسر تا نگردی مُمْتَحَن اَنْدَر هُنر
۲۳۸۲ آن جُهود و مؤمن و تَرسا مگر هَمرَهی کردند با هم در سَفَر
۲۳۸۳ با دو گُمرَه هَمرَه آمد مؤمنی چون خِرَد با نَفْس و با آهَرْمَنی
۲۳۸۴ مَرغَزیّ و رازی اُفْتَند از سَفَر هَمرَه و هم‌سُفره پیشِ همدِگَر
۲۳۸۵ در قَفَص اُفْتَند زاغ و جُغد و باز جُفت شُد در حَبْسْ پاک و بی‌نماز
۲۳۸۶ کرده مَنْزِل شب به یک کاروان سَرا اَهْلِ شَرق و اَهْلِ غرب و ما وَرا
۲۳۸۷ مانْده در کاروان سَرا خُرد و شِگَرف روزها با هم زِ سرما و زِ بَرف
۲۳۸۸ چون گُشاده شُد رَهْ و بُگْشاد بَند بِسْکُلَند و هر یکی جایی رَوَند
۲۳۸۹ چون َقفَص را بِشْکَند شاهِ خِرَد جَمعِ مُرغانْ هر یکی سویی پَرَد
۲۳۹۰ پَر گُشایَد پیش ازین بر شوق و یاد در هوایِ جِنْسِ خود سویِ مَعاد
۲۳۹۱ پَر گُشایَد هر دَمی با اشک و آه لیکْ پَرّیدن ندارد روی و راه
۲۳۹۲ راه شُد هر یک پَرَد مانندِ باد سویِ آن کَز یادِ آن پَر می‌گُشاد
۲۳۹۳ آن طَرَف که بود اشک و آهِ او چون که فُرصَت یافت باشد راهِ او
۲۳۹۴ در تَنِ خود بِنْگَر این اجَزایِ تَن از کجاها گِرْد آمد در بَدَن؟
۲۳۹۵ آبی و خاکیّ و بادی و آتَشی عَرشی و فَرشیّ و رومیّ و کَشی
۲۳۹۶ از امیدِ عَوْد هر یک بَسته طَرْف اَنْدَرین کاروان سَرا از بیمِ بَرف
۲۳۹۷ بَرفِ گوناگون جُمودِ هر جَماد در شِتایِ بُعدِ آن خورشیدِ داد
۲۳۹۸ چون بِتابَد تَفِّ آن خورشیدِ خشم کوه گردد گاه ریگ و گاه پَشم
۲۳۹۹ در گُداز آید جَماداتِ گِران چون گُدازِ تَنْ به وَقتِ نَقْلِ جان
۲۴۰۰ چون رَسیدند این سه هَمرَه مَنْزِلی هَدیه‌شان آوَرْد حَلْوا مُقْبِلی
۲۴۰۱ بُرد حَلْوا پیشِ آن هر سه غریب مُحْسنی از مَطْبَخِ اِنّی قَریب
۲۴۰۲ نانِ گرم و صَحْنِ حَلْوایِ عَسَل بُرد آن کِه در ثَوابَش بود اَمَل
۲۴۰۳ اَلْکِیاسَه وَالاَدَب لاهْلِ الْمَدَر اَلضِّیافه وَالْقَری لَاهْلِ الْوَبَر
۲۴۰۴ اَلضّیافة لِلْغَریبِ وَالْقِری اَوْدَعَ الرَّحْمنُ فی اَهْلِ الْقُری
۲۴۰۵ کُلُّ یَوْمٍ فِی الْقُری ضَیْفٌ حَدیث ما لَهُ غَیْرُ الْاِلهِ مِنْ مُغیث
۲۴۰۶ کُلُّ لَیْلٍ فِی الْقُری وَفْدٌ جَدید ما لَهُم ثُمَّ سِوَی اللهِ مَحید
۲۴۰۷ تُخمه بودند آن دو بیگانه زِ خَور بود صایِمْ روزْ آن مؤمن مَگَر
۲۴۰۸ چون نمازِ شامْ آن حَلْوا رَسید بود مؤمن مانْده در جوعِ شَدید
۲۴۰۹ آن دو کَس گفتند ما از خور پُریم اِمشبَش بِنَهیم و فردایَش خوریم
۲۴۱۰ صَبر گیریم امشب از خورْ تَنْ زَنیم بَهْرِ فردا لوت را پنهان کُنیم
۲۴۱۱ گفت مؤمن امشب این خورده شود صَبر را بِنْهیم تا فردا بُوَد
۲۴۱۲ پَس بِدو گفتند زین حِکْمَت‌گَری قَصْدِ تو آن است تا تنها خَوری
۲۴۱۳ گفت ای یاران نه که ما سه تَنیم چون خِلاف اُفتاد تا قِسْمَت کُنیم
۲۴۱۴ هرکِه خواهد قِسْمِ خود بر جان زَنَد هرکِه خواهد قِسْمِ خود پنهان کُند
۲۴۱۵ آن دو گُفتَنَدَش زِ قِسْمَت دَر گُذَر گوش کُن قَسّامُ فِی‌النّار از خَبَر
۲۴۱۶ گفت قَسّام آن بُوَد کو خویش را کرد قِسْمَت بر هوا و بر خدا
۲۴۱۷ مُلْکِ حَقّ و جُمله قِسْمِ اوسْتی قِسْمْ دیگر را دَهی دوگوسْتی
۲۴۱۹ این اَسَد غالِب شُدی هم بر سَگان گَر نبودی نوبَتِ آن بَدرَگان
۲۴۲۰ قَصْدَشان آن کان مُسلمانْ غَم خَورَد شب بَرو در بی‌نَوایی بُگْذَرَد
۲۴۲۱ بود مَغْلوب او به تَسْلیم و رِضا گفت سَمْعاً طاعَةً اَصْحابَنا
۲۴۲۲ پَس بِخُفتند آن شب و بَرخاستند بامْدادانْ خویش را آراسْتند
۲۴۲۳ رویْ شُسْتند و دَهان و هر یکی داشت اَنْدَر وِرْدْ راه و مَسْلکی
۲۴۲۴ یک زمانی هر کسی آوَرْد رو سویِ وِرْدِ خویش از حَق فَضْلْ‌جو
۲۴۲۵ مؤمن و تَرسا جُهود و گَبْر و مُغ جُمله را رو سویِ آن سُلْطانْ اُلُغ
۲۴۲۶ بلکه سنگ و خاک و کوه و آب را هست واگشتِ نهانی با خدا
۲۴۲۷ این سُخَن پایان ندارد هر سه یار رو به هم کردند آن دَمْ یارْوار
۲۴۲۸ آن یکی گفتا که هر یک خوابِ خویش آنچه دید او دوش گو آوَرْ به پیش
۲۴۲۹ هرکِه خوابَش بهتر این را او خَورَد قِسْمِ هر مَفْضول را اَفْضَل بَرَد
۲۴۳۰ آن که اَنْدَر عقلْ بالاتر رَوَد خوردنِ او خوردنِ جُمله بُوَد
۲۴۳۱ فَوْق آمد جانِ پُر انَوارِ او باقیان را بَس بُوَد تیمارِ او
۲۴۳۲ عاقلان را چون بَقا آمد اَبَد پَس به مَعنی این جهانْ باقی بُوَد
۲۴۳۳ پَس جُهود آوَرْد آنچه دیده بود تا کجا شبْ روحِ او گردیده بود
۲۴۳۴ گفت در رَهْ موسی‌اَم آمد به پیش گُربه بینَد دُنْبه اَنْدَر خوابِ خویش
۲۴۳۵ در پِیِ موسی شُدم تا کوهِ طور هر سه‌مان گشتیم ناپیدا زِ نور
۲۴۳۶ هر سه سایه مَحْو شد زان آفتاب بَعد از آن زان نورْ شُد یک فَتْحِ باب
۲۴۳۷ نورِ دیگر از دلِ آن نور رُست پَس تَرقّی جُست آن ثانیش چُست
۲۴۳۸ هم من و هم موسی و هم کوهِ طور هر سه گم گشتیم زان اِشْراقِ نور
۲۴۳۹ بَعد از آن دیدم که کُهْ سه شاخ شُد چون که نورِ حَق دَرو نَفّاخ شُد
۲۴۴۰ وَصْفِ هَیْبَت چون تَجَلّی زد بَرو می‌سُکُست از هم هَمی‌شُد سو به سو
۲۴۴۱ آن یکی شاخِ کُه آمد سویِ یَم گشت شیرین آبِ تَلْخِ هَمچو سَم
۲۴۴۲ آن یکی شاخَش فُرو شُد در زمین چَشمهٔ دارو بُرون آمد مَعین
۲۴۴۳ که شِفایِ جُمله رَنْجوران شُد آب از هُمایونیِّ وَحْیِ مُسْتَطاب
۲۴۴۴ آن یکی شاخِ دِگَر پَرّید زود تا جَوارِ کعبه که عَرْفات بود
۲۴۴۵ باز از آن صَعْقه چو با خود آمدم طور بَر جا بُد نه اَفْزون و نه کَم
۲۴۴۶ لیکْ زیرِ پایِ موسی هَمچو یَخ می‌گُدازید او نَمانْدش شاخ و شَخ
۲۴۴۷ با زمینْ هَموار شُد کُهْ از نِهیب گشت بالایَش از آن هَیْبَت نِشیب
۲۴۴۸ باز با خود آمدم زان اِنْتِشار باز دیدم طور و موسی بَرقَرار
۲۴۴۹ وان بیابانْ سَر به سَر در ذَیْلِ کوه پُر خَلایِقْ شَکلِ موسی در وجوه
۲۴۵۰ چون عَصا و خِرقهٔ او خِرقه‌شان جُمله سویِ طورْ خوش دامَن کَشان
۲۴۵۱ جُمله کَف‌ها در دُعا اَفْراخته نَغْمهٔ اَرْنی به هم دَر ساخته
۲۴۵۲ باز آن غِشْیان چو از من رَفت زود صورتِ هر یک دِگَرگونَم نِمود
۲۴۵۳ اَنْبیا بودند ایشان اَهْلِ وُد اِتّحاد اَنبیایَم فَهْم شُد
۲۴۵۴ باز اَمْلاکی هَمی‌دیدم شِگَرف صورتِ ایشان بُد از اَجْرامِ بَرف
۲۴۵۵ حَلْقهٔ دیگر مَلایِک مُستَعین صورتِ ایشان به جُمله آتَشین
۲۴۵۶ زین نَسَق می‌گفت آن شَخْصِ جُهود بَسْ جُهودی کآخِرَش مَحْمود بود
۲۴۵۷ هیچ کافِر را به خواری مَنْگَرید که مُسلمانْ مُردَنَش باشد امید
۲۴۵۸ چه خَبَر داری زِ خَتْمِ عُمرِ او؟ تا بِگَردانی ازو یک‌باره رو؟
۲۴۵۹ بَعد از ان تَرسا دَرآمَد در کَلام که مَسیحَم رو نِمود اَنْدَر مَنام
۲۴۶۰ من شُدم با او به چارُم آسْمان مَرکَز و مَثْوایِ خورشیدِ جهان
۲۴۶۱ خود عَجَب‌هایِ قِلاعِ آسْمان نِسْبَتَش نَبْوَد به آیاتِ جهان
۲۴۶۲ هر کسی دانَند ای فَخْرُ الْبَنین که فُزون باشد فَنِ چَرخْ از زمین

#دکلمه_مثنوی

#شرح_مثنوی
#داستانهای_مثنوی_مولانا
سه مسافر یهودی، مسیحی و مسلمان باهم همسفر شدند. در راه به منزلی رسیدند. صاحبخانه حلوایی به آنها داد. وقت مغرب بود و مسلمان چون روز را روزه دار بود گرسنه بود و می‌خواست حلوا را همان لحظه بخورند اما دو نفر دیگر که سیر بودند گفتند حلوا را بگذاریم برای فردا. پس از بحث سر زمان خوردن حلوا، قرار شد هر سه نفر صبحدم خوابی را که شب دیده‌اند بازگو کرده و هرکس خوابی بهتر دیده بود حلوا به او رسد. صبح شد. یهودی گفت: دیشب خواب دیدم موسی آمد و مرا به کوه طور برد و مکاشفاتی چند به من داد. مسیحی گفت: به خواب دیدم عیسی مرا به آسمان برد و اسراری را بر من مکشوف داشت و چون خواب من در آسمان بود و خواب تو در زمین، پس خواب من بر تو فضیلت دارد و حلوا از آن من است. اما آنها بی‌خبر از آن بودند که مسلمان نیم‌شب حلوا را یکجا خورده است. نوبت که به مسلمان رسید با لحنی طعنه آمیز که کنایه به دروغگویی آنها بود گفت: دیشب رسول خدا(ص) را دیدم که به من گفت حالا که رفیقت همراه موسی به کوه طور رفته دیگری با عیسی به آسمان شده است، پس زود بلند شو و معطل نکن و حلوا را بخور. من هم نتوانستم فرمان رسول را اطاعت نکنم.

مقصود از بیان این حکایت در نظر مولانا، دست برداشتن از زیرکی‌های خودبینانه و ریاکارانه و پیوستن به ساده دلی عارفانه است.

1 پاسخ
  1. حمید
    حمید گفته:

    حالتون دویارقدیم میروندتوی پستوی سیاست وباهم پیکی میزنندومسلمان بیچاره رادست می اندازند ازژنوبه وین وازوین به ژنو؟

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *