مولوی‌نامه – جلد دوم – فصل چهارم: داستان فقیر روزی‌طلب و گنج‌نامه

راستی دریغم آمد و دلم راه نداد که جمله‌ای مهم و پرفایده را ناتمام و نارسا بگذارم و روح‌های عطشناک را اینجا که دست به سرچشمۀ فیض الهی است تشنه رها کنم؛ بدین سبب بر توضیح می‌افزایم که پنج بیت آخر که شنیدید نتیجۀ عالی عرفانی «داستان فقیر روزی‌طلب و گنج‌نامه» است از داستان‌های بسیار حساس عمیق پرشور و حال دفتر ششم مثنوی شریف که مالامال و سرشار از دقایق عرفانی و اخلاقی و اجتماعی؛ و در جزو مواضعی است که روح مراد و لب لباب عقیدۀ مولوی در «آیین بشرپرستی» به طور صریح و واضح در آن بیان شده است.

من خلاصۀ حکایت را با حذف انتقالات و افادات متفرقه برای خوانندگان نقل؛ و مخصوصاً سفارش می‌کنم که اگر طالب این قبیل تحقیقات باشند نه یک‌بار که چند بار با دقت موشکافی، تمام آن داستان را در مثنوی بخوانند و در عمق مطالبش غوررسی کنند و الله الموفق.

آن یکی بیچارۀ مفلس ز درد/ که ز بی‌چیزی هزاران زهر خورد[۱]
لابه کردی در نماز و در دعا/ کای خداوند و نگهبان رعا[۲]
بی ز جهدی آفریدی مر مرا/ بی فن من روزیم دِه زین سَرا
پنج گوهر دادیم در دُرج سَر/ پنج حسّ دیگری هم مُستتر
لا یُعَد این داد و لا یُحصی ز تو/ من کلیلم از بیانش شَرم‌رو
چون‌که در خلاقیم تنها تویی/ کار رزاقیم تو کن مُستوی

سال‌ها زو این دعا بسیار شد/ عاقبت زاری او بر کار شد

همچو آن شخصی که روزی حلال/ از خدا می‌خواست بی‌کسب و کَلال[۳]
گاو آوردش سعادت عاقبت/ عهد داود لَدنّی مَعدِلَت[۴]
این مُتَیَم[۵] نیز زاری‌ها نمود/ هم ز میدان اجابت گو ربود
گاه بَدظَن می‌شدی اندر دعا/ از پی تأخیر پاداش و جزا
باز ارجاء[۶] خداوند کریم/ در دلش بشّار گشتی و زعیم
چون شدی نومید در جهد از کلال/ از جناب حق شنیدی که تَعال
خافِض است و رافع است این کردگار/ بی ازین دو برنیاید هیچ کار
خَفض اَرضی بین و رَفعِ آسمان/ بی ازین دو نیست دورانش ای فلان

همچنین دان جمله احوال جهان/ قحط و جدب و صلح و جنگ از اِفتِنان[۷]

***

دید در خواب او شبی و خواب کو/ واقعه‌ی بی‌خواب، صوفی‌راست خو
هاتفی گفتش که ای دیده تَعَب/ رُقعه‌یی در مشق وَراقان طلب
خفیه زان وراق کِت همسایه است/ سوی کاغذ پاره‌اش آور تو دست
رقعه‌یی شکلش چنین رنگش چنین/ پس بخوان آن را به خلوت ای حَزین
چون بدزدی آن ز وراق ای پسر/ پس برون رو ز انبهی و شور و شر
تو بخوان آن را به خود در خلوتی/ هین مجو در خواندن آن شرکتی
ور شود آن فاش هم غمگین مشو/ که نیابد غیر تو ز آن نیم جو
ور کشد آن دیر، هان زنهار تو/ ورد خود کن دم‌به‌دم لا تَقنَطوا

این بگفت و دست خود آن مژده‌ور/ بر دل او زد که رَو زحمت ببر

چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان/ می‌نگنجید از فرح اندر جهان
زهرۀ او بر دریدی از قَلَق/ گر نبودی رِفق حِفظ[۸] و لطف حق
یک فَرَح آن کز پس ششصد حجاب/ گوش او بشنید از حضرت جواب
یک فرح آن کز سؤال آمد خلاص/ خواهدش حاصل شدن آن گنج خاص[۹]

جانب دکان وراق آمد او/ دست می‌برد او به مَشقَش سو به سو
پیش چشمش آمد آن مکتوب زود/ با علاماتی که هاتف گفته بود
در بغل زد گفت خواجه خیر باد/ این زمان وا می‌رسم ای اوستاد
رفت کُنج خلوتی و آن را بخواند/ وز تَحیّر واله و حیران بماند

که بدین‌سان گنج‌نامه‌ی بی‌بها/ چون فتاده ماند اندر مشق‌ها
باز اندر خاطرش این فکر جست/ کز پی هر چیز یزدان حافظ است
کی گذارد حافظ اندر اکتناف[۱۰]/ که کسی چیزی رباید از گزاف
گر بیابان پر شود زر و نقود/ بی‌رضای حق جوی نتوان ربود

***

اندر آن رقعه نبشته بود این/ که برون شهر گنجی دان دفین
آن فلان قبه که در وی مشهد است/ پشت او در شهر و دَر در فَدفَد است[۱۱]
پشت با وی کن تو رو در قبله آر/ وان‌گهان از قوس تیری درگذار
چون فکندی تیر از قوس ای سعاد/ بر کَن آن موضع که تیرت اوفتاد

پس کمان سخت آورد آن فَتی/ تیر پرانید در صحن فضا
زو تَبَر[۱۲] آورد و بیل او شاد شاد/ کند آن موضع که تیرش اوفتاد
کُند شد هم او و هم بیل و تبر/ خود ندید از گنج پنهانی اثر
هم‌چنین هر روز تیر انداختی/ لیک جای گنج را نشناختی
چون‌که این را پیشه کرد او بر دوام/ فُجفُجی در شهر افتاد و عَوام

***

پس خبر کردند سلطان را ازین/ آن گروهی که بُدند اندر کمین
عرضه کردند آن سخن را زیر دست/ که فلانی گنج‌نامه یافته است
چون شنید آن شخص کاین با شَه رسید/ جز که تسلیم و رضا چاره ندید

پیش از آن که اشکنجه بیند ز آن قُباد/ رقعه را آورد و پیش شه نهاد[۱۳]
گفت تا این رقعه را یابیده‌ام/ گنج نی و رنج بی‌حد دیده‌ام
خود نشد یک حَبه از گنج آشکار/ لیک پیچیدم بسی من همچو مار
رفت ماهی تا چنینم[۱۴] تلخ‌کام/ که زیان و سود این بر من حرام
بو که بختت برکَنَد زین کان غِطا/ ای شه پیروزجنگ و دِزگشا

مدت شش ماه و افزون پادشاه/ تیر می‌انداخت و برمی‌کَند چاه
هرکجا سَخته کمانی بود چُست/ تیرداد انداخت و هر سو گنج جست
غیر تشویش و غم و طامات نی/ همچو عَنقا نام فاش و ذات نی

***

چون‌که تعویق آمد اندر عرض و طول/ شاه شد ز آن گنج دل‌سرد و ملول
دشت‌ها را گزگز آن شه چاه کند/ رقعه را از خشم پیش او فکند[۱۵]
گفت گیر این رقعه کش آثار نیست/ تو بدین اولاتری کِت کار نیست
نیست این کار کسی کِش هست کار/ که بسوزد گُل بگردد گرد خار[۱۶]
نادر افتد اهل این ماخولیا/ منتظر که روید از آهن گیا
سخت جانی باید این فن را چو تو/ تو که جان سخت داری این بجو
گر نیابی نبودت هرگز ملال/ ور بیابی آن به تو کردم حلال

عقل راه ناامیدی کی رود/ عشق باشد کآن طرف بر سر دَوَد
لاابالی عشق باشد نی خِرَد/ عقل آن جوید که ز آن سودی بَرَد

***

چون‌که رقعه‌ی گنج پر آشوب را/ شه مُسلَم داشت آن مَکروب را
گشت ایمن او ز خصمان و ز نیش/ رفت و می‌پیچید در سودای خویش
یار کرد او عشق درداندیش را/ کلب لیسَد خویش، ریش خویش را

عشق را در پیچش خود یار نیست/ محرمش در دِه یکی دَیّار نیست
نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر/ عقل از سودای او کور است و کر
روی در روی خود آر ای عشق‌کیش/ نیست ای مفتون تو را جز خویش خویش

قبله از دل ساخت آمد در دعا/ لَیسَ لِلاِنسانِ اِلا ما سَعی

پیش از آن کو پاسخی بشنیده بود/ سال‌ها اندر دعا پیچیده بود

***

گفت آن درویش ای[۱۷] دانای راز/ از پی این گنج کردم یاوه‌تاز
دیو حرص و آز و مُستَعجِل تَگی[۱۸]/ نی تأنی جُست و نی آهستگی
من ز دیگی لقمه‌یی نندوختم/ کف سیه کردم دهان را سوختم
خود نگفتم چون در این ناموقِنم/ ز آن گره‌زن این گره را حَل کنم
گفت یا رب توبه کردم زین شتاب/ چون تو دربستی تو کن هم فتح باب
بر سر خرقه شوم[۱۹] بار دگر/ در دعا کردن بدم هم بی‌هنر
این دعامان امر کردی ز ابتدا/ ورنه خاکی را چه زهره‌ی این ندا

چون دعامان امر کردی ای عُجاب/ این دعای خویش را کن مُستجاب

***

اندرین بود او که الهام آمدش/ کشف شد این مشکلات از ایزدش
کاو بگفتت در کمان تیری بنه/ کی بگفتندت که اندر کش تو زِه
او نگفتت که کمان را سخت کش/ در کمان نه گفت او، نی برکنش
از فضولی تو کمان افراشتی/ صنعت قَواسیی برداشتی
ترک این سخته کمانی رو بگو/ در کمان نه تیر و پریدن مجو
چون بیفتد برکن آنجا می‌طلب/ زور بگذار و به زاری جو ذهب

آنچه حق است اَقرَب از حَبلُ الوَرید/ تو فکنده تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها برساخته/ صید نزدیک و تو دور انداخته

هرکه او دور است دور از روی او/ کار نآید قوت بازوی او[۲۰]
هرکه دوراندازتر او دورتر/ وز چنین گنج است او مهجورتر

فلسفی خود را از اندیشه بکشت/ گو بدو کاو راست سوی گنج پشت
گو بدو چندان‌که افزون می‌دَود/ از مراد دل جُداتر می‌شود
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار/ جاهدوا عَنا نگفت ای بی‌قرار
همچو کنعان کو ز ننگ نوح رفت/ بر فراز قلۀ آن کوه زفت
هرچه افزون‌تر همی‌جست او خلاص/ سوی کُه می‌شد جداتر از مَناص[۲۱]
همچو این درویش بهر گنج و کان/ هر صباحی سخت‌تر جستی کمان
هر کمانی کو گرفتی سخت‌تر/ بود از گنج و نشان بدبخت‌تر

این مثل اندر زمانه جانی است/ جان نادانان به رنج ارزانی است
علم تیراندازیش آمد حجیب[۲۲]/ وان مراد او را بُده حاضر به جیب
ای بسا علم و ذکاوات و فِطن/ گشته ره‌رو را چو غول و راه‌زن
بیشتر اصحاب جنت ابلهند[۲۳]/ تا ز شر فیلسوفی می‌رهند
خویش را عریان کن از فضل فضول/ تا کند رحمت به تو هردم نُزول

***

مقصود از «فلسفی» و «فیلسوفی» خصوص علم فلسفه و حکمت نظری نیست بلکه به طور کلی هرکسی مراد است که پیرو عقل خرده‌بین و زبون زیرکی‌ها و حیله‌اندیشی‌های فرصت‌طلبان دنیا؛ و مظهر شکوک و تردیدات ظنی و وهمی، و چون و چراها و لم و لانسلم‌های جدلی است؛ خواه از صنف عامی بحت باشد، یا از طبقۀ عالم اصولی و متکلم و فیلسوف درس خوانده؛ و از این طایفه چه‌بسا عالمان متخرج که در معارف مذهبی از عامی ناخوانا تاریک‌تر و بی‌مایه‌تر باشند!

باری مولوی از «داستان فقیر روزی‌طلب و گنج‌نامه» مثل دیگر حکایات مثنوی نتایج تودرتوی به هم پیوسته گرفته؛ اما عمدۀ مراد و هدف مقصودش همان مسئلۀ تجسد کلمه و احتیاج بشر به معرفت و سر سپردن پیش انسان کامل است که جلوه‌گاه ربوبیت و مظهر «نحن اقرب الیه من حبل الورید» است «صید نزدیک و تو دور انداخته».

می‌گوید آن گنج مراد که از نظرها پنهان است؛ و همۀ طوایف بشر از شاه و گدا در آرزوی یافتن آن جهد می‌ورزند و دنبالۀ آوازه‌اش همه‌جا را جست‌وجو و کندوکاو می‌کنند پیر طریقت و استاد کامل مکمل است؛ از جنس همین آدم خاکی که او را از نزدیک می‌بینیم و شاید با او آمد و رفت و حشرونشر هم داشته باشیم؛ اما او را نمی‌شناسیم؛ برای این‌که وسوسه‌ نگیزی‌های مغز خیال‌اندیش، و افکار آشفته دورودراز کارخانۀ عقل وهم‌آمیز، و چون و چراهای جدلی، و غرور دانش‌های اکتسابی که همۀ این امور در متن داستان به «تیر و کمان» و صنعت «قواسی» و «سخته کمانی» تمثیل شده است؛ پیش ما حجاب گشته و ما را از درک مطلوب بازداشته است؛ لاجرم اولیای خدا و مردان کامل نیز در قباب عزت نهفته و در حجاب غیرت حق مستور شده و در انظار خلق مجهول و ناشناس گشته‌اند

هم سلیمان هست اکنون لیک ما/ از نشاط دوربینی در عَما
دوربینی کور دارد مَرد را/ همچو خفته در سرا کور از سَرا
می‌کند از مشرق و مغرب گذر/ وز رفیق و همنشینش بی‌خبر[۲۴]
مولَعیم اندر سخن‌های دقیق/ در گره‌ها باز کردن ما عَشیق
تا گره بندیم و بگشاییم ما/ در شکال و در جواب آیین‌فَزا
همچو مرغی کو گُشاید بند دام/ گاه بندد تا شود در فن تمام
او بود محروم از صحرا و مَرج[۲۵]/ عمر او اندر گره‌کاری است خرج

بستن و گشادن گره، تمثیل رد و قبول‌ها و نقض و ابرام‌های فنون درسی همچون فلسفه و اصول است؛ دنباله‌اش را می‌خوانم

کور مرغانیم و بس ناساختیم/ کآن سلیمان را دَمی نشناختیم

همچو جغدان دشمن بازان شدیم/ لاجرم واماندۀ ویران شدیم
مرغ کو، بی‌این سلیمان می‌رود/ عاشق ظلمت چو خفاشی بود
با سلیمان خو کن ای خفاش رَد/ تا که در ظلمت نمانی تا ابد
یک گزی ره که بدان‌سو می‌روی/ همچو گز قطب مساحت می‌شوی 

مثل نزدیکان محروم مثل خفته‌ای است که در خواب از شدت تشنگی می‌نالد و به خود می‌تابد؛ همین‌قدر کافی است که چشم باز کند و از کوزۀ آب گوارایی که بالای سر اوست عطش خود را فروبنشاند

برد نقش پای ره‌گم‌کردگان ما را از راه/ ورنه از ما تا مقام دوست جز گامی نبود

***

دورم افکند زره گفتۀ واعظ ورنه/ قدمی چند ز مسجد سوی میخانه نبود[۲۶]

حاصل کلام این‌که مولوی در سیر استکمالی و طی مدارج روحانی قدم اول و نخستین منزل از انسان‌شناسی شروع می‌کند؛ خودشناسی را کلید خداشناسی، و معرفت انسان را وسیلۀ معرفت خدا، و بشرپرستی را راه مستقیم خداپرستی می‌داند؛ با همین هیاکل عنصری عشق می‌ورزد؛ نه به عشق مجازی رنگ و بوی؛ بلکه به عشق و فنای حقیقی، و از این جهت که حق را در صورت بشری جلوه‌گر می‌بیند.

وی معتقد است که همین آدم خاکی که مسجود ملایک شده، چون به درجۀ کمال نفسانی و اهلیت هدایت و تکمیل نفوس بشری رسیده باشد، نبی وقت، و خضر راهنما و امام حی قائم، و ولی امر، و حجت حق در هر عصر و زمان است، و دیگر افراد و طوایف بشر هرکه هست باید همان فرد کامل ممتاز را به صفت برگزیدۀ الهی و سمت پیشوایی و قبلۀ سعادت و هدایت انسانی بشناسند و بدو بپیوندند و خداپرستی و رسول‌شناسی و سایر معارف مذهبی را هرچه هست از او بیاموزند؛ و راه حق و حقیقت: و طریق سعادت را از همین معبر طی کنند که شاهراه و صراط مستقیم خداوندی است، نه از بیراهه‌های دیگر؛ و با همین نردبان پایه بلند و رسا به سیر آسمان‌ها و معراج روحانی سفر کنند، نه با مدد عقل و برهان فلسفی.

همین‌جاست نقطۀ افتراق و محل دوراهه شدن مسلک عارف از فیلسوف مادی؛ و از این روست که مولوی در نتیجه‌گیری از حکایت فقیر و گنج‌نامه بعد از آنکه سخن خود را تمام کرد به نکوهش روش فلسفی پرداخته و اندیشه‌های دورودراز او را، تیر دور از نشان زدن، و در بیراهه تاختن: و پشت به گنج مقصود کردن شمرده است

فلسفی خود را از اندیشه بکشت/ گو بدو کاو راست سوی گنج پشت

[۱] کو ز بی‌چیزی هزاران زخم خورد: خ.

[۲] گلۀ گاو و گوسفند؛ که در اینجا به توسع مجازی مراد کلی مخلوق است.

[۳] کلال: رنج و تعب.

[۴] اشاره است به حکایت آن شخص که در عهد داود علیه السلام شب و روز دعا می‌کرد که مرا روزی حلال ده بی‌رنج (دفتر سوم مثنوی صفحات ۸۲، ۸۴،۱۳۱،۱۴۲ طبع نیکلسون).

[۵] متیم، عاشق درمانده.

[۶] ارجاء در اصل لغت به معنی تأخیر امری است بدون قطع امید؛ و اینجا مجازاً به معنی امیدوار ساختن آمده است.

[۷] جنگ و افتتان: خ.

[۸] رفق و حفظ: خ.

[۹] این بیت را نیکلسون ندارد.

[۱۰] اکتنفاف: پناه دادن و در کنف حفظ و حمایت گرفتن.

[۱۱] رو در فرقد است: خ- «فدفد» به فتح هر دو فاء به معنی بیابان؛ و «فرقد» نام ستاره‌ای است از پیکر شمالی بنات النعش صغری یا دب اصغر.

[۱۲] بیل آورد و تبر: خ- پس کلنک آورد و بیل، خ- هر دو روایت ظاهراً تصرف نساخ است؛ و کلمۀ «زو» در اول بیت مخفف «زود» است مانند (زوتر زودتر) یعنی زود تبر و بیل آورد. دامن او گیر زوتر بی‌گمان/ تا رهی از فتنۀ آخر زمان

[۱۳] رقعه را آن شخص پیش او نهاد: نیکلسون در متن نوشته و نسخه‌ای را که ما در متن اختیار کرده‌ایم نسخه بدل حاشیه ضبط کرده است.

[۱۴] مدت ماهی چنینم: خ.

[۱۵] در نسخ متداول اینجا دو بیت نوشته‌اند: جمله صحرا گزگز آن شه چاه کند/ می‌ندید از گنج او جز ریشخند/ پس طلب کرد آن فقیر دردمند/ رقعه را از خشم پیش او فکند

[۱۶] گر بسوزد گل نگردد گرد خار: خ. مطابق متن که از نسخۀ قدیم خطی و طبع نیکلسون پیروی شده مصراع دوم مشارالیه و عطف تفسیری کلمۀ «این» در مصراع اول است؛ یعنی این عمل بیهوده «که گل بسوزد و گرد خار بگردد» کار آن‌کس نیست که او را کار هست؛ بلکه درخور مردم بیکارۀ یاوه‌کار است؛ و مطابق روایت نسخۀ بدل ارسال مثل شده است.

[۱۷] کای: خ.

[۱۸] مستعجل تگی مصدر یایی مرکب است به معنی شتاب‌زدگی و تاخت‌وتاز عجولانه.

[۱۹] شدن: خ.

[۲۰] این بیت را نیکلسون ندارد و ممکن است الحاقی باشد.

[۲۱] مناص گریزگاه- ملجأ و مهرب «و لات حین مناص».

[۲۲] ممالۀ «حجاب».

[۲۳] اشاره به حدیث «اکثر اهل الجنة البله» که در جامع صغیر نقل شده است.

[۲۴] این بیت را نیکلسون ندارد.

[۲۵] مرج: چراگاه و صحرا او مرغزار.

[۲۶] این بیت از همای شیرازی است و بیت قبل را به نام نشاط اصفهانی شنیده‌ام خورند سبک و شیوۀ او نیز هست اما در غزلیات چاپ شده‌اش نیست.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *