مولوینامه – جلد دوم – فصل چهارم: عقاید عرفانی و مسلک خاص مولوی – ۱۰۳ – تجسد کلمه یا تجلی لاهوت در ناسوت و ظهور ربوبیت در لباس بشریت
آیین بشرپرستی یا جلوۀ حق در مظاهر بشری
بسیاری از مطالب را که بایستی در این فصل گفته باشیم در فصول پیش گفتهایم[۱]؛ و اگر در این موضوع که مهمترین رکن مسلک عرفان و تصوف مولوی و عمدۀ امتیاز آن از دیگر طرق و سلاسل است سخنی تکرار شده باشد باکی نیست
بر ملولان این مکرر کردن است/ نزد من عُمر مکرر بردن است
اینجا صریح و عریان و پوستکنده میگویم که مولوی در کیش تصوف و عرفان و مذهب عاشقی «آیین بشرپرستی» است؛ یعنی آنجا که جلوۀ حق را در مظهر بشری و نور خدا را در مشکات آدم خاکی ببیند او را میپرستد؛ و پرستش او عین خداپرستی است.
نکتۀ مهم این است که برای بیان این لطیفۀ عرفانی، الفاظ و عباراتی، نظیر حامل و محمول، و قابل و مقبول، و ظرف و مظروف، و نور و مستنیر، و امثال آنکه بوی جدایی و دوگانگی میدهد، حق مقصود مولوی را ادا نمیکند؛ برای اینکه منظور او عینیت و یگانگی و اتحاد است؛ به وحدت نورانی که ادراکش از حوصلۀ عقلهای تاریک بیرون است؛ به طوری که از خود او مکرر شنیدهاید «دو مگوی و دو مخوان و دو مدان».
باید به این نکته هم توجه داشت که اتحاد بشر با حقتعالی در مقام اسماء و صفات است، نه مرتبۀ ذات؛ و اتصال و یگانگی در مرتبۀ واحدیت است نه احدیت؛ و به عبارت دیگر در مقام ربوبیت است نه در مرتبۀ الوهیت که مخصوص ذات یکتای باریتعالی است وحده لا شریک له.
و آن خود پرستش خالق و مخلوقی و رازق و مرزوقی نیست که جز به درگاه حقتعالی و ذات یگانه الهی شایسته نیست؛ بلکه پرستش عاشق و معشوقی و بندگی و مولایی، و مرید و مرادی است.
توجه مولوی مقصور بر کمال و جمال روحانی است، نه نقش و نگار جسمانی، بشری را میپرستد که جلوهگاه لاهوت در ناسوت و مظهر ربوبیت در لباس بشریت، «و شعشعه نور جلال» و «سجدهگاه لامکان در مکان» است؛ و در خطاب به چنین انسانی کامل میگوید
***
***
ای بسا کس را که صورت راه زد/ قصد صورت کرد و بر الله زد
***
در بشر روپوش کرده است[۴] آفتاب/ فهم کن و الله اعلم بالصواب
***
کردهیی روپوش مشک خُرد را/ غرقه کردی هم عرب هم کرد را
***
چشمهیی دید از هوا ریزان شده/ مشک او روپوش فیض آن شده
***
زان نظر روپوشها هم بر درید/ تا معین چشمۀ غیبی بدید
***
مشک خود روپوش بود و موج فضل/ میرسید از امر او از بحر اصل
***
و در مواضع دیگر نیز گفته است
استخوان و باد روپوش است و بس/ در دو عالم غیر یزدان نیست کس
***
لب جمله عقلها مدهوش اوست/ روی جمله دلبران روپوش اوست
***
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو/ شد ز نور آن رنگها روپوش تو
***
از پی روپوش عامه در بیان/ وحی دل گفتند او را صوفیان
***
جسم ما روپوش ما شد در جهان/ ما چو دریا زیر این کَه در نهان
***
آفتاب روح نی آن فلک/ که ز نورش زندهاند انس و ملک
***
***
***
***
***
خواجه را چون غیر گفتی از قُصور/ شرم دار ای اَحول از شاه غیور
یعنی چون وجود انسان کامل در حق فانی و در وجود مطلق مستهلک شده و به مقام اتصال و اتحاد نورانی رسیده است؛ او را «غیر» و بیگانه نمیتوان خواند
خف: به فتح خاء نقطهدار مرادف (پود- پده) به معنی آتشگیره است مقابل آتشزنه که به عربی «زند» و «زنده» و «مرخ» و «عفار» گویند؛ و آن چیزی است که آتش در آن زود افتد و تمام سوزد، از قبیل کاه و پنبه و پیزُر (حلفاء) و امثال آن؛ در کلیله و دمنه میگوید «بر آن مثال که آتش در خف افتد فروغ خشم بالا گیرد و جهان را بسوزد».
مقصود تشبیه حالت فنا و نیستی خواجه؛ یعنی ولی امر و انسان کامل است در حقتعالی به آتش در خف افتادن؛ یعنی چنان به وجود مطلق پیوسته و در حق فانی شده است که از هستی مقید او ذرهای باقی نمانده و به مقام اتحاد و یگانگی واصل شده باشد؛ و بدین سبب از جنس دیگر آدمیان ممتاز است؛ و دیدن او دیدن حق و مدحت و تسبیح او مدح و تسبیح حق کردن است؛ پس او را آیینهگردان حق و جلوۀ الهی باید دید؛ نه به صورت عنصر خاکی
آنچه در خود دید کی باشد خیال/ چونکه شد از دیدنش پرصد جوال
ظهور آثار و کرامات اولیا و ابدال حق و تصرف ایشان را در نفوس بشری به میوۀ سیب تشبیه میکند که عکس آن در جوی افتاده؛ اما چنان است که دامن طالبان از دیدن آن به حقیقت پرسیب میشود؛ و چون خود آن سیب را آشکار میبینیم و مزه و بوی آن را احساس میکنیم و تأثیر آن احوال را در وجود خود درمییابیم دیگر چه جای انکار و خیالبافی است!
مقصود از «جوی» عنصر پاک و روح صافی اولیاست که از پرتو انوار عالیۀ مقدسه؛ نور ذاتی در آن تافته است.
نظیر تشبیه «سیب» را از گفتههای دیگر مولوی باز هم خواهید شنید؛ اینک دنبالۀ تحقیقات او را در ظهور ربوبیت در کسوت بشری و اتحاد ظاهر و مظهر بشنوید
بیان حالت اتصال و اتحاد اولیا و مردان کامل است با حق به آن درجه که میتوانیم آن بنده را به نام «مولی»؛ و آن ولی کامل را به نام «حق» و «رب» بخوانیم؛ به این اعتبار که چون در حق فانی و به حق باقی شده هستی او هستی حق و گفتار و کردار او همه گفتار و کردار حق است، دست او دست حق، و بیعت او بیعت با حق است.
باز دنبالۀ سخنان پر آبوتاب مولوی را در صفت انسان کامل و اتحاد ظاهر و مظهر و تجلی لاهوت در ناسوت و ظهور حق در کسوت بشری بشنوید
***
اشاره است به مسئله لزوم سنخیت و تجانس مابین عالم و معلوم، و مسئلۀ اتحاد عاقل و معقول که از ارکان فلسفۀ «ملاصدرا» ست و باید تفصیل آن را در حکمت متعالیۀ اسفار بخوانید
جای دیگر هم مولوی در تقریر آن مسائل گفته است
جملۀ معترضه بود؛ دنبالۀ همان بیت را که متضمن مسئلۀ اتحاد عاقل و معقول بوده میخوانم
باز بشنوید که مولانا انسان کامل و اولیای حق را چگونه وصف میکند
***
اشتباهی و گمانی در درون/ رحمت حق است بهر رهنمون
مولوی معتقد است که قدرت خلاقه و نیروی تصرف در نفوس و کرامات مردان خدا و کاملان واصل، عاریت محض، همچون سبد و غربالی که در آب فرو برده باشند، نیست؛ بلکه این خصیصه در گوهر ذات خردشان مخزون؛ و با سرشت فطرتشان معجون است؛ پس این مطلب صحیح است که بگوییم «میوه میروید ز عین این طبق» و «سیب روید زین سبد خرش لختلخت».
بدیهی است که داشتن این سرمایه از خود با مدد گرفتن از غیب منافات ندارد؛ بلکه خود آن سرمایه نیز درواقع نفس الامر از رشحات فیض و مواهب خزاین الهی است، چنانکه باز خود مولوی میگوید «اولیا را هست قدرت ازاله».
پس حقیقت امر چنان است که اولیای خدا هم از صقع الهی و ملأ اعلی نیرو میگیرند، و هم در فطرت ذاتی و کینونت روح و قلب و دماغ، دارای زور و قدرت روحانی خلق شدهاند، و صورت شخصیۀ وجودشان از ازل با این خاصیت سرشته شده است؛ و به همین اعتبار میتوان ایشان را به گوهر الماس و یاقوتی تشبیه کرد که ذاتاً روشن و درخشنده باشد؛ شعاع آفتاب هم بر درخشندگی آن بیفزاید؛ یا همچون چراغی که هم خود روشن باشد و هم از چراغهای دیگر بر آن روشنی بتابد.
مولوی خود این حالت را به روزنی مانند کرده است که علاوه بر تابش خورشید، از خود نیز درخشندگی داشته باشد.
میگوید روحانیت اولیا از راهی نهفته و مرموز که شاید خود آنها نیز از کم و کیف آن واقف نباشند، یا بدان توجه نداشته باشند، روزنی به عالم غیب دارد که آفتاب حقایق از آن روزن بر ایشان میتابد؛ چندانکه هم خودشان سرتاپا روشن میشوند و هم روشنی به دیگران میبخشد
غیر این راه هوا و شش جهت/ در میان روزن و خور مالَفت
از کلمۀ «شمس» که در این ابیات بود به یادم آمد که «سلطان ولد» دربارۀ «شمس تبریزی» میگوید دارای چنان قدرتی بود که هرچه میخواست میکرد، و در هر چیز و هرکس تصرف مینمود؛ و هر ناممکنی پیش قدرت و ارادۀ وی ممکن بود[۲۲]
هم از سخنان اوست که «دین و نماز و طاعت معنیای است بیچون و چگونه و تعلقی است که آدمی را از ازل با خدا بود که الست بربکم قالوا بلی؛ چون انبیا ظاهر شدند آن نماز را به صور مختلف آوردند، هریکی به صورتی؛ هرکه را تمیزی است به ظاهر نماز فریفته نشود، اگر در او جانی باشد قبول کند زیرا که تشنه کوزه را جهت آب طلبد؛ اگر در کوزه آب نباشد به چه کارش آید.
همچنانکه انبیا علیهم السلام آن نماز را درهرصورتی به خلق رسانیدند، اولیا نیز بر همان نسق نماز حقیقی را در صورت سماع و معارف از نظم و نثر به عالمیان رسانیدند؛ هرکه طعامشناس باشد و طعام قوت او باشد از کاسهها و ظروف به غلط نیفتد؛ داند که اگر کاسه دیگر باشد، طعام همان است»[۲۳]
حقیر گوید مقصود نه این است که اولیا سماع و معارف نظم و نثر را جانشین نماز شرعی قرار دادهاند به طوری که از ادای آن فریضه مستغنی باشند؛ بلکه مراد این است که سماع و معارف برای صوفی عارف، صورتی از نماز و عبادت است؛ زیرا همان حالت صفا و روشنی و رقت و انقطاع و توجهی که نمازگزار حقیقی را به حاصل میشود؛ عارف را از شنیدن قول و غزل و سازوآواز خوشدست میدهد؛ و به همین جهت است که گروهی از فقها و متشرعان فریقین نیز بر جواز غنا و اباحۀ موسیقی و لحن اغانی فتوی دادهاند.
***
باز جملۀ معترضه در میان آمد؛ برویم بر سر مسئلۀ مورد بحث.
مولوی معتقد است که انسان کامل که شامل انبیا و اولیا و امام حی قائم هر عصر و زمان میشود، نایب و خلیفۀ الهی است در زمین؛ بدین معنی که حق در صورت بشری بر خلق تجلی کرده؛ و مظاهر جلوۀ خود را برای نجات و دستگیری و ارشاد اهل زمین منصب نیابت و تشریف خلافت بخشیده است «وَ اِذْ قالَ رَبُّک لِلْمَلائِکةِ اِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً، سورۀ بقره آیۀ ۳۰» و «یا داوُدُ اِنّٰا جَعَلْناک خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ، سورۀ ص آیه ۲۶».
پس اهل زمین باید به همین قبلۀ هدایت که به خلعت خلیفة اللهی مشرف است روی کنند، و جمیع معارف مذهبی و روحانی را نیز هرچه هست از وی فراگیرند؛ نه اینکه مانند فلاسفۀ مادی با تکیه به عقول نارسا و براهین ناقص خویش، خودسر در پی کشف اسرار خلقت برآیند؛ و عمر خود را بیهوده و عبث در جستوجوی آسمانها تباه کنند؛ و حالآنکه هر قدر با مرکب چوبین اندیشۀ وهمناک بتازند از منزل مقصود دورتر و از یافتن گنج مراد مهجورتر میشوند؛ وقتی که کوکب سعادت را در زمین یافتی چه حاجت که به جستوجوی آسمانها بپردازی!
چون ز روی این زمین تابد شروق/ پس چرا بالا کنم رو در عَیوق
خاک ره چون چشم روشن کرد و جان/ خاک ره را سرمه بین و سرمهدان
***
***
حسن حق بینند اندر روی حور/ همچو مه در آب از صُنع غیور
***
[۱] از جمله در فصل ۷۱ ص ۸۰۶ که در تحت طبع است.
[۲] مسیحای: خ.
[۳] صورتی را من لقب: نیکلسون- صورت متن را علاوه بر نسخههای چاپی در بعضی نسخ خطی قدیم نیز دیدهام.
[۴] روپوش گشته است: خ. توضیحاً کلمۀ «روپوش» در مثنوی شریف بسیار آمده است؛ از جمله در داستان «فریاد رسیدن حضرت رسول علیهالسلام کاروان عرب را که از تشنگی درمانده بود: ج ۳» مکرر آن را آورده است. به طوری که از موارد استعمال مستفاد میشود «روپوش» صفت مرکب فاعلی است که گاهی حالت اسم مصدر را به خود میگیرد، مرادف «ستر» و «ساتر» عربی؛ یعنی پردهای که روی چیزی و کاری کشیده باشند تا چهرۀ اصلی نمودار نباشد. و بنابراین نسخۀ طبع نیکلسون و نسخۀ قدیم خطی قرن هشتم این حقیر که در متن نوشتهایم یعنی «روپوش کرده است» به ظاهر صحیحتر از نسخ «روپوش گشته است» مینماید؛ و اگر «گشته است» بخوانیم با تکلف باید آن را به حالت صفت مرکب مفعولی توجیه کنیم که برخلاف دیگر گفتههای مولوی است. به هر حال مقصود مولوی این است که تجلی لاهوت در ناسوت و ظهور ربوبیت در کسوت بشری مانند این است که آفتاب در زیر روپوش ابر پنهان شده باشد یا چنانکه خود مولانا در جای دیگر میگوید بهر استبقای آن جسم چو جان لحظهای در ابر خور گردد نهان بهر استبقای آن روحی جسد آفتاب از برف یکدم درکشد بیت اول را طبع نیکلسون ندارد.
[۵] روپوش باشد: خ.
[۶] با کفی: خ.
[۷] خ: اینجا و قرینهاش در مصراع بعد «که» به جای «کو».
[۸] حفنه با حاء بینقطه یک مشت گندم و جو و امثال آن.
[۹] راجع به این بیت و بیت بعد شرحی در تفسیر مثنوی (ص ۱۹۲) نوشتهام.
[۱۰] حاجی سبزواری در شرح مثنوی این کلمه را به فتح میم و کسر هاء خوانده و ظاهراً به فتح هر دو صحیحتر است.
[۱۱] چشم و دل: نیکلسون.
[۱۲] دید او: نیکلسون.
[۱۳] غرس سیب: خ.
[۱۴] ما رمیت اذ رمیت احمد بده است: خ- متن را اینجا موافق طبع نیکلسون نوشتهایم؛ روایت دیگر هم نسخه بدل آن طبع است.
[۱۵] تا نگردی این: خ.
[۱۶] عشق را بینی جمال: خ.- توضیحاً «ذبال» به ضم ذال نقطهدار جمع «ذباله» است به معنی فتیله و شعلۀ چراغ: و اینجا به توسع مجازی مقصود حالت سوزوگداز عشق است.
[۱۷] یعنی فرشته و عقل؛ و در مصراع دوم یعنی نفس و شیطان.
[۱۸] دانک: نیکلسون.
[۱۹] یعنی مغلوب و زبون و خوار.
[۲۰] دریای: خ.
[۲۱] روزن را نشد زان آگهی: خ.
[۲۲] ولدنامه ص ۲۶۷ که با تصحیح نگارنده در طهران به سال ۱۳۵۵ هجری قمری طبع شده است.
[۲۳] ولدنامه ص ۸۸ همان چاپ.
[۲۴] خ: اینجا «ناظرند» و در مصراع اول هم «خورند».
[۲۵] کور است سوی گنج پشت: خ.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!