شبی با مولانا – حسین الهی قمشه‌ای

یاد کنید از پروردگار عالم تا او هم از شما یاد کند «فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ» یعنی مرا یاد کنید تا من هم شما را یاد کنم.

گاهی اوقات می‌پرسند که این همه الله را لبیک کو؟ چرا از ما جوابی نمی‌آید؟

چقدر خوب است که آدم بشنود جواب آن کسی را که دارد می‌خواند. این خیلی لذت دارد لبیک خداوند. گفته‌اند زمانی جبرئیل شنید که خداوند مدام می‌گوید لبیک لبیک لبیک. معلوم می‌شود که بندۀ خیلی محبوب و عزیزی بوده است که خداوند مدام به او می‌گفت لبیک! جانم، چه می‌گویی. جبرئیل با خود گفت ببینم که این شخص کیست! چقدر این شخص آدم مهمی است که خداوند آن قدر به او عنایت دارد. هرچه گشت پیدا نکرد. سپس از خدا پرسید که این کدام بنده است که داری با او خوش و بش می‌کنی و مدام لبیک لبیک می‌گویی؟ خداوند به او گفت که برود در بت خانه‌ای که در آن یک بت‌پرستی جلوی بتی ایستاده و دارد اسم او را صدا می‌کند. برو پیدایش کن! جبرئیل آن شخص را پیدا کرد و بعد برگشت و گفت: خدایا تو یک بت‌پرست را که یک بت را صدا می‌زند و می‌خواند، جواب می‌دهی؟! خداوند گفت: بله !جواب می‌دهم برای اینکه من را می‌خواند. مقصودش من هستم و چه بسیار آدم‌ها هستند که الله می‌گویند ولی درحالی که منظورشان یک نفر دیگر است. خداوند می‌فهمد! که منظور این شخص من هستم یا نیستم و من لبیک می‌گویم و جواب می‌دهم! اگر او را یاد کنید جوابش را هم حتماً می‌شنوید.

ای دهنده‌ی قوت و تمکین و ثبات / خلق را زین بی‌ثباتی دِه نجات / صبرشان بخش و کفۀ میزان گران / وارهانشان از فن صورتگران / پادشاهان بین که لشکر می‌کشند / از حسد خویشان خود را می‌کشند / عاشقان لعبتان پر قذر / کرده قصد خون و جان همدگر / ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان / که چه کردند از حسد آن ابلهان.

اشاره به اینکه پسر خسرو شیرویه، او را با خنجر پهلویش را درید « ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان / که چه کردند از حسد آن ابلهان.

این زنانی کز همه مشفق‌تراند/ از حسد دو ضره خود را می‌خورند.

مولانا می‌گوید که این خانم‌ها که آن قدر خوب هستند؛ حالا ببین همان‌ها وقتی حسود می‌شوند چه می‌کند!

داستان «مدیا» را شما بخوانید. اگر به ژرفای تاریکی انتقام و حسد می‌خواهید که راه ببرید که یک شخص چطور ممکن است با حسد به قعر ظلمات برود این داستان را بخوانید. اثر اوی‌ریپیدس نویسندۀ دراماتیست یونان قدیم. میدیا که می‌بینم گاهی اسم دخترانشان می‌گذارند که نمی‌دانند مدیا چه بوده و چه کار کرده است.

این زنانی که از همه مشفق‌ترند / از حسد دو ضره خود را می‌خورند / تا که مردانی که خود سنگین‌دلند / از حسد تا در کدامین منزلند.

یعنی خانم‌ها که آن قدر خوبند حالا ببین چه کار می‌کنند. حالا آقایان که دیگر تکلیفشان روشن است.

گر نکردی شرع افسونی لطیف / بردریدی هر کسی جسم حریف.

یک میزان، خداوند گذاشته است. شرع یعنی میزان راه. راه خداوند که آن راه را برای اینکه دیو را در شیشه کند. وقتی دیو از شیشه که بیرون می‌آید هزار مشکل ایجاد می‌کند و باید در داخل شیشه بگذارند. شیشه چی؟ شیشه حجت! یعنی یک دلیلی برای تو می‌آورند. قانعت می‌کنند که نه راه پس داشته باشی نه راه پیش. یک میزان می‌گذارند و می‌گویند که آیا این ۱۰۰ کیلو است می‌گویند ۵۰ کیلو است. الان نشانت می‌دهم میزان چقدر چیز خوبی است. میزان هر چیزی است که اندازه بگیرد.

مولانا گفته است که شرع را میزانی بدانید «شرع چون کیله و ترازو دان یقین / که بدو خصمان رهند از جنگ و کین» جنگ‌ها را پایان بده! علل جنگ‌ها را بیان کرده است. البته این کار را همه شاعران بزرگ آسمانی کرده‌اند. همۀ حکمای بزرگ، از سقراط تا افلاطون. شما می‌بینید که چه آدم‌های حکیم و دانایی بودند که در آن زمان حدود ۲۵۰۰ سال پیش گفتند که Cosmopolitanism: جهان‌میهنی، هستیم شما کجایی هستید؟ بله آقا! من شهروند عالم هستی هستم. من شهروند زمین هستم. برای خودشان مرز جغرافیایی درست نکردند که دعوایی بشود.

«مارکوس آئورلیوس» گفت که بنی آدم، اعضای یک پیکرند که بعدها سعدی آن را به شعر درآورد. گفت که ما مثل اعضای یک پیکر هستیم. اگر که یک عضوی ناقص شود یا دردی چیزی پیش بیاید، فکر نکن که می‌توانیم خلاص بشویم. بالاخره به تو هم سرایت می‌کند.

فیلم تمام نمایشنامه‌های بیان، علت تراژدی‌ها و جنگ هاست. در هر یک از این ها، به قول یکی از نویسندگان معاصر «مارتین لینگز»گفته که شکسپیر موفق شده بارها و بارها to justify the ways of GOD and the ways of the world توجیه کند که عزیز من اگر این کارهارا بکنی داستانت این است. داستان ریچارد سوم، داستان‌ِهنریِ هشتم، هنریِ چهارم و من تعجب می‌کنم که چطور ممکن است کسی این داستان‌ها را بخواند و باز هم جرئت کند کار بدی کند. برای اینکه مثل آیینه، مثل روز، روشن می‌کند برای تو که این کاری که کردی، من پایان این پادشاه رو به تو نشان می‌دهم که این پادشاه الان چه می‌گوید. چهار روز بعد صبر کن من داستان این پادشاه را به تو می‌گویم که می‌گوید من حاضرم تمام جواهراتم را با چهاردانه تسبیح عوض کنم. من حاضرم تمام قصر و بارگاهم را با یک گل به روستایی تبدیل کنم. من حاضرم تمام این رعایای خودم را، تمام آنهایی که به من اظهار ارادت می‌کنند و سر به زمین می‌گذارند و اینها؛ همه را بدهم و دو نفر آدم حسابی، دو قدیس تراشیده، داشته باشم. کجا فرار کنم؟ دنیا تورا شناختم! الوداع ای عالم! گفت که در آن لحظه فریادش بلند می‌شود که من تو را دیر شناختم. چرا؟!

اعلامیه سازمان ملل متحد بوده که «بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند /چوعضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار». حتی لغت «عضو» را هم به کار برده. « تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی». اصلاً سلبِ آدمیت کرده است از چنین آدمی که « به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان / مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش»

همینطور سعدیِ نازنین که گفت: «میازار موری که دانه‌کش است» و همین‌طور سنایی و همین‌طور تا برسیم به حافظ که گفت «ای نور دیده، صلح، به از جنگ و داوری» تا برسیم به مولانا. همه این‌ها یک طرحی داده‌اند برای صلح. صلح جهانی!

بنابراین ما هم اگر بخواهیم اول یک سلامی کنیم به دوستان که حالا شرمنده هستیم بابت اینکه عده‌ای هم ایستاده‌اند. عده‌ای هم در تنگنا هستند ولی من سلام می‌کنم به همه عزیزان. یک سلامی از جنس سلام مولانا و سلامی از جنس سلام «والت ویتمن» که به تمام عالم سلام کرده. تانزانیایی، کامچاتکایی. یکی یکی اسم برده. او ایرانی است. ایرانیِ سوار بر اسب که با شجاعت در حین این‌که چهار نعل می‌رود، تیر می‌زند و به هدف می‌خورد. سلام بر او می‌گوییم.

پس سلام کرده به تمام اهل عالم، از خوبان و بَدان. چرا ؟برای اینکه بَدان، به قول مولانا، گفته است که « هین زِ بَدنامان نباید نَنگ داشت / هوش بر اَسْرارَشان باید گُماشت »

باید ببینیم که او چرا پیدایش شده! چرا اینطور شده که پدید آمده. « هوش بر احوال شان بایدگماشت. کافِر و مومن مگو، فاسِق و مُحسن مَجو / جُمله خَرابِ تواَند، بر همه افُسونْ بِخوان.

آن‌ها وقتی که به بشریت نگاه می‌کنند، فکر نمی‌کنند که چه کسی گناهکار است و چه کسی گناهکار نیست! گناهکار کسی است که جایی گرفتار شده است. یک دیوی او را گرفته است. یک دیو؛ مادر فولاد زره، ارژنگ، دیو، اینها هستند دیگر و هنوز هم ادامه دارند. این‌ها می‌آیند و آن‌ها را می‌گیرند و تسخیرشان می‌کنند و می‌گویند بزن به سر اون، بزن به سر این!

بنابراین این‌ها متوجه شدند که جنگ‌ها را باید از درون شروع کرد. ما از اول، باید خودمان شروع کنیم. هر فردی به این وحدت برسد. دعوا الان در وجود خودم است. مولانا می‌گوید که تو احوالات خود را نگاه کن! « پس چه مشغولی به جنگ دیگران؟

می‌نِگَر در خود چُنین جَنگِ گِران / پَسْ چه مشغولی به جَنگِ دیگران؟

اول جامعیت، انسجام و وحدت یک انسان. می‌تواند بعداً در پرتوی آن، انسانیت را یکی کنیم و جنگ و نزاع و اختلافی نباشد. عوامل جنگ را این‌ها، یکی یکی معرفی کردند که یک، دو، سه، چهارتا ! اگر بخواهیم بشماریم شرح مثنوی، هفتاد من کاغذ شود! ولی یک تعدادیش را من به تعداد دفترهای مثنوی فکر کردم که شش نکته را که در مثنوی خیلی در قرآن تاکید شده که این‌ها باعث جنگ می‌شود. عامل اصلی جنگ‌ها این چیزهاست. یکی جهل! مادر همه ناراحتی‌ها و مشکلات، جهل است.

علتی نبود بتر از ناشناخت / تو بر یار و ندانی عشق باخت.

حتی علم ناقص شما! اگر یه خورده‌اش را دیدی. داستان آن فیل‌ها را شنیدیم که جماعتی آمده بودند که کور هم بودند و می‌خواستند فیل را تشخیص بدهند. یکی به گوش فیل دست زده بود یکی به پای فیل. بعد که می‌پرسیدند، می‌گفتند که فیل یک ستون است. ‌شما نظرتان چیست؟ می‌گفتند که مثلاً فیل یک نوع بادبزن است یا فیل یک نوع دیوار است. حالا بینشان جنگ و درگیری شده بود بر سر هزارچیز. بدترین نوع جهل هم جهل مرکب است که سوژۀ تعصبات است. معروف است که یک حماری که یک مدعی دانش هم سوارش شده بود که داشت با خدا راز و نیاز می‌کرد که خدایا این دیگر چه ظلمی است؟ من باید سوار این بشوم نه او سوار من. ‌برای اینکه جهل من، جهل بسیط است. من نمی‌دانم اما این جهلش، جهل مرکب است، یعنی خودش هم نمی‌داند که نمی‌داند! با این حال، هم حکم می‌کند و هم دستور می‌دهد.

چه بسیار جهل‌ها که بهتر از تعصبات است. تعصبات یعنی اینکه می‌گوید من می‌دانم ( وَلا تَقفُ ما لَيسَ لَكَ بِهِ عِلمٌ: سورۀ اسرا) چقدر قرآن تاکید کرده که تو دنبال چیزی که نمی‌دانی نرو. دنبال ظن و گمان نرو. ظن، شما را از حق بی نیاز نمی‌کند. بنابراین، یکی از عوامل این است که ما هرچه بیشتر علم پیدا کنیم که اگر این کار را کنیم. If A then B. اگر کار الف را انجام دادی، کار ب حتماً دنبالش می‌آید. ‌پزشکی یعنی همین. ریاضیات یعنی همین. هر چیزی که در عالم علم هست. علم است که همه درها را باز می‌کند. ما اگر بخواهیم سلام کنیم.

مولانا گفت «به عاشقان مقدم ز من سلام برید» آن عاشقان مقدم، عاشقان زیبایی، دانایی و نیکویی هستند. هرچه سلام سلام یعنی صلح. صلح جهانی. سلام به معنی بهشت. هرچه بهشت در دنیا هست، این‌ها آورده‌اند. «موتسارت»یک تیکه از بهشت را آورده. سعدی یک گوشه از بهشت را برداشته آورده. همین قالی‌های ایران را که گفته‌اند این‌ قالی‌ها، خاطرات بهشت است که زیر پایتان پهن می‌کنید. این‌ها، خاطراتی است که انسان از ناخودآگاهش، از بهشت آورده و دارد پهن می‌کند. هر خوبی که در عالم هست. ‌یا یک شاعر آن را آورده. شاعری بزرگ. یا یک حکیم دانا. یا یک دانشمند فیزیکدانی. امروز اگر شما بخواهید به آن عالمی که مولانا می‌گوید «زمانم لازمان باشد، مکانم با مکان باشد / نه این باشم نه آن باشم که من از جان جانم» اینجا را در تئوری کوانتوم می‌توانید ببینید که  nonlocalityو none temporality به شما نشان می‌دهد. ‌امروز، علم به شما نشان می‌دهد که بله عزیز من! مکان آنطور نیست که تو تصور می‌کنی. ‌شی در آن مکان، در آن واحد، ممکن است درجای دیگر هم باشد. زیبایی است که یک گوشه از بهشت را برای ما می‌آورد. خوبی است که گوشه‌ای از بهشت را برای ما می‌آورد. هرچه که خوبی هست در عالم، آسایش هست، مال کسانی است که عاشق خوبی‌اند. عاشق زیبایی‌اند و عاشق دانایی. بقیه هم جاهلند. نمی‌دانند. هیچ جهلی بدتر از این در دنیا نیست که آدم بدیهیات را نداند. گفت:  از کرامات شیخ ما این است / شیره را خورد و گفت شیرین است. حتی بدیهیات را هم نمی‌داند. بدیهیات، این است که عزیز من! راست گفتن، بهتر از دروغ گفتن است. این را قبول ندارد! اینکه آدم پاک باشد، درست باشد، بامحبت باشد و به حقوق دیگران تجاوز نکند؛ این بهتر است. درآمدها خیلی بیشتر است. تو نمی‌توانی بفهمی. من حالا بیام به تو ثابت کنم که درآمد تو در این‌صورت خیلی بیشتر می‌شود. آن‌وقت دیگر دست از این کشمکش‌ها برمی‌داری. نمی‌داند که این بهتر از آن است.

بنابراین یکی جهل و تعصبات، یکی هم اغراض! اغراض، یک نوع از تعصبات است که در اثر فساد اخلاقی رخ می‌دهد. برادران یوسف گفتند این دیگر کیست. برادران یوسف، حسد داشتند و آن حسد اجازه نمی‌داد که زیبایی او را ببینند.

و گر به چشم ارادت نگه کنی در دیو / فرشته‌ایت نماید به چشم کروبی.

اغراض، سه دنیا را باطل می‌کند. غرض، هم دنیای علم را باطل می‌کند. وقتی غرض داری علم از بین می‌رود. اغراض که می‌آید، علم طب از بین می‌رود. آقای یک غرضی دارد که می‌خواهد این حتماً به این سرعت انجام شود و خلاصه علمش، تمام باطل می‌شود. آن قاضی علمش باطل می‌شود وقتی که غرض دارد چیزی را می‌خواهد بگیرد، خدای نکرده، رشوه‌ای بخواهد بگیرد، علمش در اثر آن غرض، باطل می‌شود.

چون غرض آمد، هنر پوشیده شد / صد حجاب از دل به سوی دیده شد.

مولانا نقل می‌کند که یک قاضی را بر مصدر قضاوت نشانده بودند که زار زار گریه می‌کرد. به او گفتند که تو چرا گریه می‌کنی که امروز روز شادی تو است؟! گفت که چطور یک آدمی که جاهل است، می‌خواهد بین این دو عالِم قضاوت کند! چون طرفین دعوا، عالِم‌اند. متخاصمین هردو می‌دانند که چه خبر است. او می‌گوید که این چه شغل مهمی است و چه شغل مشکلی است که منِ جاهل می‌خواهم بین دو عالم قضاوت کنم. بعد منشیِ‌اش به او می‌گوید نه نگران نباش! « گفت خصمان عالم‌اند و علتی/ جاهلی تو لیک شمع ملتی». تو که نمی‌دانی به این علت است که غرض نداری و پاک هستی و یک خورده از این و آن سوال می‌کنی و مطلب را می‌فهمی. او نمی‌فهمد! او به خاطر این که غرض دارد نمی‌فهمد. غرض، هنر را باطل می‌کند. نقاشی را باطل می‌کند. موسیقی را باطل می‌کند. اغراض که پیش آمد.

الان اگر که می‌بینیم که در بسیاری از هنرها، میل به انحطاط پیدا کرده است به خاطر این است که اغراض آمده. مثل ثروت‌طلبی، شهرت‌طلبی، و مانند اینها. هر وقت غرضی آمد، دیگر هنر پوشیده می‌شود. برای اینکه فلانی می‌خواهد مثلاً به سرعت نمایشگاهی بزند و آن را بفروشد و اینها. غرض که آمد، دیگر اصلاً حوصله ندارد. فقط می‌خواهد دو تا خط بکشد و درآمدش را تامین کند. ابتکار هم ندارد! می‌خواهد مثلاً چیزی بنویسد مثلاً درخت سبز. می‌گوید که خب! درخت سبز را که همه به خطی نوشته‌اند. نستعلیق نوشتنه‌اند. خط ثلث هم نوشته‌اند. فلان جور نوشته‌اند و اینها. من چه کار بکنم! باید آن را یک شکل کج و عجیب بکشم « ر » را به شکلی می‌کشم که کسی نتواند آن را بخواند. فقط مدرن می‌شود. عزیز من! باید طراحی کنی. آنها حالا طراحی کرده‌اند. تو هم یک طراحی جدید کن. خراب کردن طرح که هنر نمی‌شود. نوآوری نمی‌شود که! ولی خب او فکر می‌کند که الان یک کار مدرن می‌کند. مدرن بد نیست به شرط اینکه کار تازه‌ای را ارائه بدهیم. حتی اشتباه تازه هم.

یک حرف خیلی قشنگی هم برتراند راسل زده است که با این همه اشتباهات تازه که هست، نمی‌دانم چرا مردم اشتباهات قدیمی را تکرار می‌کنند! اگر که غرض آمد، دیگر نه ما دنیای علم را داریم و نه دنیای دیگری! مثلاً علت و معلول که بدیهی و از بدیهیات هست که همه اهل عالم قبول دارند که حادثه بدون علت رخ نمی‌دهد. یک نفر وقتی غرضی داشته باشد، می‌گوید که نه این نسبی است. گاهی می‌شود و گاهی نمی‌شود. حقیقت را هم می‌گوید که نسبی است. یک چیزهایی هست که نسبی نیست؛ مطلق است. تو مطلقاً نباید دروغ بگویی. مطلق‌تر بخواهیم بگوییم، دروغ هم ممکن است یک جاهایی مصلحت بشود. «حق» را زیر پا نباید بگذاریم. به هر حال یکی هم اغراض است که آدم‌ها، اغراض را باید از دلشان بیرون کنند تا جنگ‌ها از بین برود. بسیاری از جنگ‌ها به دلیل اغراضی است که انسان‌ها دارند.

مسئله دیگر، مسئلۀ «عدالت» است که انبیا و شریعت همۀ انبیا، بر مبنای عدالت است. شرع که می‌گویند منظور، همان احکام سادۀ فقهی و اینها نیست. شرع، یعنی راه خدا. از منصور حلاج پرسیده بودند که تو دینت چیست؟ گفت که دین من، دین پروردگارم است. یعنی همان مسیری که پروردگار می‌رود، من هم همان مسیر را می‌روم. اولش مسیر رحمان و رحیم، عدالت، عدل و احسان است «ان الله یامر بالعدل و الاحسان». فردوسی نازنین که فرمود:

یکی نامه فرمود نزدیک سام / سراسر درود و نوید و خرام / نخست از جهان آفرین یاد کرد / که هم داد فرمود هم داد کرد.

هم فرمود که داد کنید و هم خودش داد زد در عالم! علاوه بر داد، احسان هم کرده‌است. «ان الله یامر بالعدل و الاحسان». چه بسیار خیریه‌ها هست که آدم‌ها، دام پهن کرده‌اند که برای خودشان یک چیزی پهن کنند. بنابراین آنها را مورد احسان قرار نمی‌دهد. آن کار، آتش ظلمشان را خاموش نمی‌کند. عدل واقعی، این است که حق هرکسی را ادا کند. علاوه بر اینکه میزان و ترازو در یک معنای وسیع‌تری نشان جامعۀ بربر و جامعه متمدن است. تعریف جامعۀ بَربَر چیست؟ بَربَر، کسی است که بَربَری حرف می‌زند؟ یا مثلاً بِربِر می‌کند؟ اینها نیست! نشان جامعۀ بَربَر این است که معیارهای اندازه‌گیری ندارد. معیارهایی که با آن اندازه می‌گیرند به‌تدریج از بین می‌رود. شما نمی‌توانید برای چیزها معیار بگذارید. این‌هارا می‌گویند بربر. هر جامعه‌ای که معیارهای اندازه‌گیری آن، برای هنر، برای خوبی، برای زیبایی، برای مسائل اجتماعی و روابط انسانی معیار دارد و آن معیارها بر فطرت انسانی استوار است. من فکر می‌کنم که اگر سازمان ملل، یک اعلامیۀ وسیع جهانی تحت عنوان «اعلامیه فطرت جهانی» که جهان این را می‌گوید. ما تحقیق کرده‌ایم و این را بررسی کرده و به این جمع بندی رسیده‌ایم که دل آدم‌ها، این‌ها را تایید می‌کند. می‌گوید به آدم‌های گوناگون، به اقوام مختلف، نامه و پرسش‌نامه می‌فرستیم و بگوییم که اینها را مشخص کنید! همه آنها تقریباً یک‌جور جواب می‌دهند. مشترکاتش را جمع کنید و بگویید اعلامیه فطرت جهانی، این است. این می‌تواند همۀ بشریت را اداره کند. می‌تواند هماهنگ با دین باشد چون دین ما، دین فطرت است. و ما چیزی نمی‌گویم که بر خلاف فطرت باشد. در دین ما، اگر چیزی خلاف فطرت دیدی، پیغمبر ما می‌گوید که آن چیز را قبول نکنید. دین با عقل و فطرت شما می‌خواند. عقل و فطرت از یک جنس هستند. فطرت تمام انسان‌ها هم که «كُلُّ مَولودٍ يُولَدُ على الفِطرَةِ». ما که بی دین به دنیا نیامده‌ایم. ما بالاخره با یک دین به دنیا آمده‌ایم. دین ما، دین پروردگارمان است. با همان دین اگر که رشد بدهند و تکامل بدهند، شرع هم آمده که همان دین را تقویت کند.

همان دین، خدا را، صدایش را بلندتر کند اغراضش را از بین ببرد تا اینکه مردم همه به دین متدین بشوند. من فکر می‌کنم که همه ما در اثر شناخت فطرت‌مان و تعهد کردن که من حاضرم امضا کنم که آقای حسین قمشه‌ای تو بنویس اینجا که من این اصول را قبول دارم! انسان باید این کار را کند و آن کار را کند. انسان نباید این کار را کند و آن کار را کند. اینها را بنویسید شما! شما هم بنویسید. هر کسی باید برای خودش یک اعلامیه داشته باشد مثل اعلامیه آزادی بیان، اعلامیه آزادی حقوق بشر. یک اعلامیه داشته باشد هر قومی، هر حرفه‌ای که بگویند ما بساز و بفروش‌ها معتقدیم به این‌ها و امضا کنند. باور کنید اگر بنویسند، چیزی غلط نمی‌نویسند. آدم‌ها وقتی نمی‌نویسند همینطوری، عمل می‌کنند.

برزویۀ طبیب، داناترین و خردمندترین طبیب، شاید در تاریخ که چنین نازنینی هم وجود داشته که آمده اعلام کرده که من طبیبم و این اعلامیه‌ام. این کار را می‌کنم. این کار را نمی‌کنم. بعد هم برداشت خودش درآن روزگار، درمورد دین و اینکه چطور دین خودش را حفظ بکند، به چه زیبایی نوشته و هم این تئوری را اگر فکر کنم که سازمان ملل دنبال کند. تئوریِ برزویه طبیب را اگر که دنبال بکنند فکر می‌کنم که ما به یک توافق و صلح جهانی می‌رسیم. « قُل يا أَهلَ الكِتابِ تَعالَوا إِلىٰ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَينَنا وَبَينَكُم» (سوره آل عمران). قرآن هم می‌گوید بیایید توافق کنید بر سر یک کلمه که بین من و شما برابر است.

مورد دیگر، کثرت صورت‌ها است با معانی واحد. یک وقت می‌بینی یک معنی، به صورت‌های مختلف درآمده و آدم‌ها هم دعوایشان شده‌است.

چار کس را داد مردی یک درم / آن یکی گفت این به انگوری دهم / آن یکی دیگر عرب بد گفت لا / من عنب خواهم نه انگور ای دغا / آن یکی ترکی بد و گفت این بنم / من نمی‌خواهم عنب خواهم ازم / آن یکی رومی بگفت این قیل را / ترک کن خواهیم استافیل را.

خب الان دعوایشان بر سرچه چیزی است؟ اینها دعوای بیخودی راه انداختند. می‌گویند که ما خودمان کلی دعوا داشتیم بر سر موضوعی که یک نفر بود In the name of Allah را ترجمه کند که به او گفتند Allah (الله) همان God است و این دو کلمه فرقی باهم ندارند. الله یا گاد، همان آفریدگار و پروردگارجهان است. پس سر یک چیز بیخودی دعوا نکنید!

چه بسیار نزاع‌ها و کشمکش‌ها به خاطر این است که آدمی پیدا می‌شود که می‌گوید …

گاهی اوقات عکس آن اتفاق می‌افتد. یعنی صورت‌ها شبیه هستند ولی معانی، متفاوت است. چه بسیار غول‌ها، جنگ‌ها و نزاع‌ها به خاطر این است که این می‌گوید این هم، همان است! این هم عین همان است.

هرچه مردم می‌کند بوزینه هم / آن کند کز مرد بیند دم به دم / او گمان برده که من کردم چون او / فرق را کی داند آن استیزه‌رو / هر دو صورت گر به هم ماند رواست / آب تلخ و آب شیرین را صفاست‌‌.

داستان آن طوطی را نقل می‌کند که گفت: « تو مگر از شیشه روغن ریختی؟»

بقال به سر طوطی زده بود و موهای طوطی هم ریخته بود و قهر کرده بود و دیگر حرف نمی‌زد. تا اینکه روزی ناگهان «جولقی سر برهنه می‌گذشت/ با سر بی مو چو پشت طاس و طشت». و بعد طوطی به او می‌گوید:

«از چه ای کل باکلان آمیختی/ تو مگر از شیشه روغن ریختی» طوطی فکر می‌کند که هرکس این قیافه را دارد و مو ندارد، حتماً او هم روغن ریخته است.

کار پاکان را قیاس از خود مگیر / گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر / جمله عالم زین سبب گمراه شد / کم کسی ز ابدال حق آگاه شد / همسری با انبیا برداشتند / اولیا را همچو خود پنداشتند / گفته اینک ما بشر ایشان بشر / ما و ایشان بستۀ خوابیم و خور / این ندانستند ایشان از عمی / هست فرقی درمیان بی‌منتهی / زین عصا تا آن عصا فرقیست ژرف / زین عمل تا آن عمل راهی شگرف»

چه بسیار اوقات که می‌گویند این همان آدمیزاد است؟ دیدید که گاهی اوقات می‌گویند که مگر این هم آدم است؟ البته که آدم است! ولی این شباهت دلیل بر این نیست که آدمیزاد هم باشد. به قول سعدی: «بس دیو را که صورت فرزند آدمست». وقتی دیو، خاتم سلیمان را دزدید، قیافه‌اش هم مانند سلیمان شد. انگشتر سلیمان هم در دستش بود. مردم هم که نمی‌توانستند تشخیص بدهند اما از اعمالش فهمیدند که او خود سلیمان نیست.

خلق گفتند این سلیمان بی‌صفاست / از سلیمان تا سلیمان فرقهاست.

صورت‌ها مشابه‌اند و مثل هم هستند ولی هر کدام، یک معنی دیگر دارند. یکی، زهر مار است. عین آب است ولی زهر مار است. شهد و عسل است. شیرین است. هر کدامشان ویژگی‌ای دارد. به قول مولانا:

جوی خمر و جوی شهد و جوی شیر / نیست جز خلق لطیف و دلپذیر.

همین‌طور در جهنم هم اگر جوی زَقّوم و اینها هم جاری می‌شود. یک دهان است و یک زبان است ولی از یک زبانی تیر به بیرون می‌آید. طعنه بیرون می‌آید. تهمت می‌آید بیرون. گمراهی و فضیحت بیرون می‌آید. توهین بیرون می‌آید. تحقیر بیرون می‌آید. دروغ بیرون می‌آید و طراحی‌های شیطانی بیرون می‌آید. در حالی که یک زبان دیگر مثل شهد، شیرین است که مثل مولانا صحبت می‌کند.

گر نبودی با لبش نی را سمر / نی جهان را پر نکردی از شکر.

یک مورد دیگر که از همه این موارد را مهم‌تر است پایین بودن سطح لذات است که آدم‌ها به لذات مادی قناعت کرده‌اند. فکر می‌کنند که تقریباً تمام چیزهایی را که گاو و گوسفند و بقیه حیوانات دارند، خب ما هم داشته باشیم! به گفتۀ خواجه نصیرالدین طوسی:

لذات دنیوی همه هیچ است نزد من / در خاطر از تغییر آن هیچ ترس نیست / روز تنعم و شب عیش و طرب مرا / غیر از شب مطالعه و روز درس نیست.

روزگار عشق و عهد نوجوانی / خوش بود ما را با بتان عیش نهانی / بُد محفلی با دوستان دور از رقیبان / در محفلی رشک بهشت جاودانی / خوبان به کار داستانی مست و بی باک / ما عاشقان سرگرم کار جان فشانی / مطرب عراقی لحن و ساقی ماه شامی / می همچو اشک چشم عاشق ارغوانی.

گفتیم که اینها در چه زمانی بوده ؟ گفتند اینها همان جا در مشهد که پیش آقابزرگ درس می‌خواندند بوده است. شاهد ما آقابزرگ بود. شراب هم از چشم‌ها و زبان آقابزرگ جاری می‌شد. حرف‌های بدیع می‌زد. حرف‌های شیرین می‌زد که کام آدم تا ابد شیرین شود. یعنی آن شیرینی جاودانگی و حلاوت ایمان است که او در دل ما انداخته است. او که همه شیرینی‌ها را در دل ما انداخت که اگر همه تلخی‌ها را هم جمع کنیم، نمی‌تواند در آن اثر کند. به چنین شیرینی ما را دعوت کردند. سطح لذّات را هم باید بالاتر ببریم. لذات هم متفاوت هستند. یکی لذات حسی، یکی هم لذات وهمی است. مثلاً می‌گوید من برنده شدم، من اول شدم، من رئیس فلان جا هستم. البته این خوب است که آدم رئیس جایی باشد و خدمت کند ولی این جاه‌طلبی و غرور که به آن مستی میز می‌گویند، خوب نیست. این میز یک، دو متر بلندتر شده و هیبتش آدم را می‌گیرد.

خاک این کاخ کیانی را فلک بر باد داد / ساقیا هشدار کن مستان پشت میز را.

بنابراین این مستی‌ها را اگر کنار گذاشته شوند، به لذّات عقلانی می‌رسیم. عقل از زیبایی لذت می‌برد. از حق لذت می‌برد. حق مانند حلواست. بعضی‌ها می‌گویند حق تلخ است!

شاهی داشت با دلقک، شطرنج بازی می‌کرد اما شاه هر وقت عصبانی می‌شد و نمی‌توانست کاری کند، مهره‌های شطرنج که از جنس طلا و نقره بودند را به سر دلقک می‌زد. دفعه بعد که دلقک می‌آمد که با شاه شطرنج بازی کند، یک لحاف ضخیم روی سرش گذاشته بود. شاه از او پرسید که این چیست؟ دلقک هم گفت:

کی توان حق گفت جز زیر لحاف / با تو ای خشم‌آور آتش‌سجاف / ای تو مات و من ز زخم شاه مات / می‌زنم شه شه به زیر رخت‌هات.

تا شاه راکیش می‌کرد، در زیر لحاف پنهان می‌شد. این خوب است که آدم نتواند حرف حق را بزند جز به زیر لحاف؟!

حق باید مثل گل باشد. چرا کسی باید از حق بترسد؟! باید آزادی بیان باشد. این حق هر آدمی است که بتواند حرفش را بگوید. یک نفر هم می‌گفت که آزادی بیان هست ولی آزادی بعد از بیان نیست! باید هم آزادی بیان باشد، هم آزادی بعد از بیان. چرا؟ چون در این آزادی، اگر کسی کفر هم بگوید، کفر همه جا آشکار می‌شود و یک نفر جوابش را هم می‌دهد. چه بهتر که آدم‌ها حرف دلشان را بزنند و آنچه در دلشان هست آشکار بشود. بالاخره حق بر باطل غلبه خواهد کرد.

بنابراین شما نگران نباشید یک نفر چیزی را غلط گفت پس من جوابش را بدهم! در ریاضیات مثلاً کسی جواب غلطی گفته؛ جواب درست را به او می‌گویم.

بیا تا شمع هم، پروانۀ هم، یار هم باشیم / درین صحرا، بهار هم، گل هم، خار هم باشیم.

اگر آتش است یارت، تو برو در او همی‌سوز / به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز.

این عالم مثل شب است. شبِ فراق هم هست. یعنی شبی است که ما جدا هستیم از معشوقمان. در این شب، تو نورافشانی کن.

هین قم اللیل که شمعی ای همام

که تو شمع باش. بسوز و آدم‌های اطرافت را روشن کن.

تو مخالفت همی‌کش تو موافقت همی‌کن / چو لباس تو درانند تو لباس وصل می‌دوز / به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی / ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز.

اصلاً تمام خیرات از موافقت است. الان در بدن ما، وقتی همه اعضای بدن باهم هماهنگی و هارمونی دارند و در توافق هستند، آدم هم سالم است. به محض اینکه یک ناسازگاری کوچکی پیش بیاید مثل سرطانکه بیماری است که سرکشی می‌کند و می‌گوید من بیشتر از حق خودم می‌خواهم. سرطان، در اجتماع هم رخ می‌دهد. یک جایی که آدم، خودش هم متوجه نیست که همه وجودش، طعمۀ همین سلول‌ها قرار می‌گیرد. به گفتۀ مولانا:

به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی / ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز / به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف / همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاوز / تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید / تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز.

اگر هر یک نفر ما، فقط یک دانه کبریت، در راه روشنایی روشن کند، عالم روشن می‌شود.

وجود هر آدمی نامحدود و نامتناهی است. این را از تئوری کوانتوم بپرسید که چطور هر چیزی در آن واحد، می‌تواند که متصل به بی‌نهایت باشد و خودش بی‌نهایت باشد.

تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید / تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز.

ان‌شالله که هر کداممان قدمی باشیم در راه صلح، در راه دوستی. چقدر خوب است که آدم، ترازو بشود.

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس / یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد.

و باز هم دعوایی راه می‌افتد! چه بهتر که هر کدام از ما تلاش کنیم که ترازو باشیم و به اندازۀ یک شمع روشنایی ببخشیم و ان‌شالله که همه عالم در پرتو این صلح و سعادت برسد.

تبدیل سخنرانی به متن توسط گروه شمس و مولانا

۱۴۰۰/۰۷/۱۷

فایل صوتی سخنرانی    #الهی_قمشه_ای

1 پاسخ
  1. مهدی الهی
    مهدی الهی گفته:

    سخنرانی های استاد الهی قمشه ای عالی و بی نظیره چقدر خوب میشه حرفاشون رو آویزه گوش کنیم و در زندگیمون به کار ببندیم

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *