مولانا و وحدت شهود – ایرج شهبازی
با عرض سلام و وقت بخیر خدمت همۀ دوستان عزیز و ارجمند امیدوارم که حال همۀ شما خوب باشد و در پناه حضرت حق اوقات خوشی را سپری کنید و تمام لحظاتتان غرق نور و مهر و آرامش باشد. من مصحف باطلم ولیکن / تصحیح شوم گَرَم بخوانی. دوستان عزیزم جلسۀ قبل در مورد وحدت وجود و خدای نامتشخص از نگاه مولانا صحبت کردیم و بهزعم خودم چهارده تا دلیل از آثار مولانا آوردم برای اینکه بگویم مولانا به خدای نامتشخص اعتقادی ندارد. البته خُب، جا برای بحث بیشتر همچنان باز است. من دو تا نکته را دربارۀ وحدت وجود عرض میکنم، با اعتراف کامل به اینکه من در این زمینه واقعاً صلاحیت داوری ندارم، بیشتر پرسش مطرح میکنم. ولی امیدوارم دوستانی که با عرفان ابن عربی آشنا هستند، در این باره صحبت کنند و ما را در واقع از جهل بیرون بیاورند. نکتۀ اول اینکه باز هم میگویم با اعتراف کامل به قصور فهم خودم در زمینۀ وحدت وجود و همهخدایی؛ به نظرم میرسد که اعتقاد راسخ به وحدت وجود داشتن، و به تمام نتایج و لوازم و توابع آن متعهد بودن، جایی برای اخلاق باقی نمیگذارد. میتوانیم بپذیریم که کافران هم جلوههای خدا هستند و باید به آنها احترام بگذاریم. میشود پذیرفت که کافران هم جلوههای خدا هستند و باید به آنها احترام گذاشت، ولی در این وسط، تکلیف ظالمان چه میشود؟ منظورم از ظالمان، خردهستمگرانی نیستند که آسیبهای جزئی و اندک به دیگران میرسانند. شاید بشود عذر این قبیل افراد را پذیرفت. منظورم ظالمان خیلی بزرگی است که میلیونها انسان را به خاک و خون کشیدند و میکشند، و گاهی چند نسل را تباه میکنند، با این جور افراد باید چه کار کرد؟ آیا جنایتکارانی مثل چنگیز و تیمور و هیتلر و موسیلینی و نرون و استالین و بقیۀ حاکمان خودکامهای که در طول تاریخ بوده و هستند، و بر اثر خودکامگیها و خودشیفتگیها و خودپرستیها و جاهطلبیهایشان، میلیونها انسان را از حق حیات محروم میکنند، و زندگی آنها را در طوفانی از اشک و خاک و خون غوطهور میکنند، آیا آنها هم جلوههای خدا هستند و باید به آنها احترام بگذاریم؟ آیا میلیونها انسانی که در دو جنگ جهانی اول و دوم، میلیونها انسان دیگر را کشتند، هر دو تجلیهای خدا هستند و یا عین خدا هستند و باید آنها را دوست بداریم؟ تکلیف ما در برابر این جلوههای خدا که چنین در حق مردم ظلم میکنند و باعث میشوند که آنها در ترس و وحشت مدام زندگی کنند چیست؟ آیا باید اعتراض کنیم و در برابر آنها بایستیم و مانع ستمگری آنها بشویم، یا باید بپذیریم که یکی از جلوههای خدا، دارد یکی دیگر از جلوههای خدا را باهاش بازی میکند و همۀ تضادها و جنگها نمایشی و خیالی هستند. من به نظرم میرسد که عارفان وحدت وجودی نمیتوانند این معمای بزرگ را حل کنند. اگر کسی صادقانه به وحدت وجود ملتزم باشد، میتواند در نهایت خونسردی و بلکه در نهایت شادی، شاهد کشته شدن میلیونها انسان باشد و گمان کند که اینها همه عشقبازیهای خدا با خودش هستند. من به نظرم میرسد که وحدت وجود اگرچه از نظر فردی ممکن است اندیشۀ جذابی باشد، ولی در سطح اجتماعی، به تنبلی و انفعال و تماشاگری و بیمسئولیتی منتهی میشود. گذشته از این، طبق نظریۀ وحدت وجود، دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم، با همۀ عظمتش، هیچ در هیچ است. این دنیا هیچ اصالتی ندارد و صرفاً مثل کفی زوالپذیر بر روی دریای وجود، یعنی خدا است. همۀ چیزهایی که در عالم ماده میبینیم، مثل خوابی هستند که در درون خوابی دیگر داریم میبینیم. این جمله صریحاً برای ابن عربی است که ما در این دنیا داخل خوابیم و توی آن خواب هم داریم خواب میبینیم. همۀ آنچه که میبینیم در این دنیا، سراب و خواب و خیال است و طبیعتاً دنیای ما با همۀ نظامهای علمی و سیاسی و اخلاقیش، هیچ اصالتی ندارد. طبق این تلقی از جهان، قواعد اخلاقی و دینی، صرفاً قانونهایی برای یک بازی موقتی زودگذر هستند بین جلوههای خدا، آن هم در عالم خواب و خیال که به هیچ روی نمیشود به آنها دل بست. با این که من عرض کردم مولانا وحدت وجودی نیست، اما در مواردی که به وحدت وجود نزدیک میشود، تمام مسائل زندگی را به هیچ میگیرد. او در یک تعبیر بسیار گستاخانه و شگفتآور، جنگ موسی و فرعون را که نمادی از جدال تاریخی کفر و ایمان است، جنگ خرفروشان به حساب میآرود. دوستان، دو نفر، دو تا در واقع همکار یک جنگ زرگری بر سر یک الاغ راه میاندازند تا مشتری را برانگیزانند که الاغ را بهسرعت بخرد، به این میگفتند جنگ خرفروشان. مولانا میگوید شاید جنگ موسی و فرعون و اصلاً نزاع کفر و ایمان، مثل جنگ خرفروشان باشد، یعنی یک نمایش ظاهری برای بالا بردن قیمت که هیچ اصالتی ندارد. موسی و فرعون معنی را رهی (رهی یعنی نوکر یعنی مطیع یعنی خادم. این را فک اضافه است معنی را رهی یعنی موسی و فرعون مطیع معنا هستند برای خدا) ظاهر آن ره دارد و این بیرهی / چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد / موسیی با موسیی در جنگ شد / چون به بیرنگی رسی کان داشتی / موسی و فرعون دارند آشتی / یا نه جنگ است این، برای حکمت است / همچو جنگ خرفروشان، صنعت است / یا نه این است و نه آن، حیرانی است / گنج باید جست، این ویرانی است. نظیر این قبیل سخنان را در عموم فرهنگهای عرفانی و نزد عموم عارفان میتوان دید و در مکاتب وحدت وجودی، این حرفها به شکل یک دستگاه منظم فکری مطرح میشوند. شاید عارفی در تجربۀ عرفانی خودش، دنیای ما را با همۀ زیباییهایش، با همۀ جذابیتهایش، با همۀ عظمتش، هیچ در هیچ و خواب در خواب بداند و برای آن اصالتی قائل نشود. اما دوستان عزیزم، واقع قضیه این است که این زندگی شصت هفتاد سالۀ ما بر روی این زمین، فعلاً تنها زندگی ماست و اگرچه این شصت هفتاد سال ما، در برابر ازل و ابد به اندازۀ چشم برهم زدنی نیست، ولی به هیچوجه نمیتوان ارزش و اهمیت این زندگی را نادیده گرفت و آن را به یک خواب و به یک هیچ در هیچ فروکاست. یک سال نه، بلکه یک هفته درد کشیدن بر اثر یک بیماری یا یک ظلم یا یک درد درونی، به اندازۀ هزار قرن طول میکشد. دردها و رنجهایی که انسانها بر اثر ظلم و فساد و فقر تحمل میکنند، مسائل بسیار مهمی هستند و به هیچ وجه ما نمیتونیم به نام تجلیات خدا، یا به نام توهم و خواب و خیال آنها را نادیده بگیریم. آیا میشود یک انسان گرسنۀ بینوای زخمخوردۀ رنجدیدۀ تنها را با بیان این سخن که تو تجلی خدا هستی و یکی دیگر از تجلیهای خدا دارد تو را تا سر حد مرگ عذاب میدهد، و آرام کرد و دردهای او را تسکین داد؟ آیا میشود این دنیا را جلوۀ ناپایدار خدا دانست و باز برای آباد کردن آن کوشش کرد؟ اینها پرسشهایی هستند که به نظر من طرفداران وحدت وجود باید به آنها جواب بدهند. هر اندیشهای که برای بهبود وضعیت زندگی بشر سودی نداشته باشد، و دردهای روحی و جسمی او را درمان نکند، و زندگی را برای او معنادار و دلنشین نکند، و دستکم قابل تحمل نسازد، به نظر من ارزشی ندارد. این نکتۀ اول.
نکتۀ دوم اینکه، در مثنوی سخنانی دیده میشود که به بعضی از سخنان ابن عربی نزدیک هستند ولی از آنجایی که کلاناندیشههای مولانا و ابن عربی با هم متفاوتند، و آن دو بزرگ، در دو دنیای فکری کاملاً متفاوت سیر میکنند، به هیچ وجه نباید از طریق گزارههای ابن عربیانه و بر اساس مبانی اندیشۀ ابن عربی، به تبیین اندیشههای مولانا پرداخت. این نکته از حیث روششناسی تحقیق در آثار مولانا خیلی حائز اهمیت است. در طول تاریخ، استادان درجه اول، و حتی در زمان ما، هر وقت که در شرح معنای بیت یا مصراعی از مثنوی درماندهاند، بلافاصله دست به دامان نظام زبانی و عرفانی ابن عربی شدند، و تلاش کردند سخنان مولانا را در کارخانۀ خلاقیت ابن عربی ذوب کنند و آن را قابلفهم و هضم بسازند. به نظر میرسد که این کار درست نیست، بخاطر اینکه مولانا و ابن عربی، به دو دنیای فکری متفاوت تعلق دارند و نمیشود از طریق یکی از این دوتا، گرههای سخن آن یکی را باز کرد. خُب، من بحثم را دربارۀ خدای نامتشخص یا وحدت وجود، یا همهخدایی به پایان میرسانم و میروم سراغ سومین تصویر کلان در مورد خدا.
اگر یادتان باشد، دو جلسۀ پیش عرض کردم، بر اساس معیار شخصیت، ما میتونیم سه تا تصویر را از خدا از هم باز بشناسیم: خدای متشخصِ انسانوار، خدای متشخصِ نانسانوار، و خدای نامتشخص. در جلسات قبل، من نظر مولانا را راجع به خدای متشخصِ انسانوار و خدای نامتشخص خدمت شما عرض کردم. الان برویم سراغ سومین بخش، یعنی خدای متشخصِ ناانسانوار یا توحید تنزیهی. با توجه به مباحثی که دربارۀ نظر مولانا راجع به خدای متشخصِ انسانوار، یعنی تشبیه؛ و خدای نامتشخص، یعنی وحدت وجود گفتم، به نظر میرسد که مولانا تصویرش از خدا، نهایتاً به خدای متشخص ناانسانوار، یعنی خدای متعالی و منزه نزدیک است. ارتباط شورانگیز و عاشقانۀ مولانا با خدا که سراپا آتش و هیجان و سوز است، فقط با فرض شخص بودن خدا قابل قبول است. درک مولانا از خدا به گونهای است که امکان برقراری یک رابطۀ شخصی عاشقانه با او را فراهم میآورد، ولی خُب البته مولانا بسیار زیاد دقت میکند که در دام تشبیه نیفتد و حتی اگر به خاطر سطح مخاطبان، انسانوار از خدا صحبت میکند، بلافاصله به ما یادآوری میکند که خداوند منزه است و نمیشود صفات بشری به او نسبت داد و تاکید میکند بر اینکه خداوند از زمان و مکان و بُعد و ماده و همۀ ویژگیهای دیگر، و از جمله ویژگیهای انسانی، مبرا و منزه است. اجازه بدهید که با همدیگر چند مورد از سخنان مولانا را مرور کنیم.
در دیباچۀ منثور دفتر سوم مثنوی که به زبان عربی است، مولانا بر این نکته تاکید میکند که خدا از هرچه دربارۀ او بگویند، پاک و منزه است. سُبحانَهُ وَ تَعالی عَن اَقاویلِ المُلحِدین. خداوند از سخنانی که ملحدان دربارۀ آن میگویند منزه است. و شِرکِ المُشرِکینَ و از سخنانی که مشرکان دربارۀ آن میگویند منز است وَ تَنقیصِ النّاقِصینَ و از نقصهایی که انسانهای ناقص به او نسبت میدهدند منز است. وَ تَشبیهِ المُشَبِّهینَ و از تشبیهها و مانندهایی که اهل تشبیه برای او میآورند منزه است. وَ سُوءِ اَوهامِ المُتَفَکِّرینَ از بدی پندارهای اندیشمندان هم منزه است وَ کَیفیّاتِ المُتَوَهِّمینَ و از کیفیتهایی که انسانهای گرفتار توهم به او نسبت میدهدند از همۀ آنها مبراست. این جمله که در مقدمۀ دفتر سوم مثنوی آمده، به زیبایی تمام نشان میدهدد که از نظر مولانا خداوند از هرچه که دربارۀ او میگوییم فراتر است.
به نظر مولانا، خدا سخن میگوید ولی سخن گفتن او مثل کلام انسانی نیست که به صوت و حرف نیاز داشته باشد. میگوید: حق از صوت و حرف منزه است، سخن او بیرون حرف و صوت است در فیه ما فیه. در جای دیگر باز مولانا بر همین نکته تاکید میکند که خدا با حضرت موسی سخن گفت، اما بدون حرف و صوت و لب و دهان. یعنی سخن گفتن خدا، شبیه سخن گفتن انسان نیست. مولانا با این نکته در واقع خدا را از صفات بشری پاک و منزه میکند. متن فیه ما فیه را برای شما میخوانم: این کسانی که تحصیلها کردند و در تحصیلاند ( یعنی علم به دست آوردند)، میپندارند که اگر اینجا ملازمت کنند، علم را فراموش کنند و تاریک شوند، بلکه چون اینجا آیند، علمهاشان همه جان گیرد، همچنان باشد که قالبی بیجان، جان پذیرفته باشد. نکتۀ خیلی مهمی است که البته به بحث ما فعلاً ربط ندارد، میگوید: اهل علم گمان میکنند اگر به دنبال عرفان بروند، علمشان را از دست میدهدند، در حالی که دقیقا برعکس این است. عالِمی که به دنبال عرفان میرود، بر اثر اتفاقهایی که در درون او میافتد، علم او جان پیدا میکند. اصل این همه علمها از آنجاست، از عالَم بیحرف و صوت. (در عالَم حرف و صوت نقل کرد). در آن عالم، گفت است بیحرف صوت، که وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسى تَكْلِيماً. حق تعالی با موسی علیه السلام سخن گفت، آخر با حرف و صوت سخن نگفت، زیرا حرف را کام و لامی میباید تا حرف ظاهر شود، تعالی و تقدس، او منزه است از لب و دهان کام، پس انبیا را در عالَم بیحرف و صوت، گفتوشنود است با حق، که اوهام این عقول جزوی به آن نرسد و نتواند پی بردن. اما انبیا از عالَم بیحرف، در عالَم حرف میآیند و طفل میشوند برای این طفلان که بُعثتُ معلماً، من معلم مبعوث شدم. درواقع میخواهد بگوید که سخن گفتن خدا با انبیا و اولیا، از جنس سخن گفتن انسانها با هم نیست، این سخن گفتن، بیواسطۀ تمام ابزارهای انسانی اتفاق میافتد. پیامبر اسلام به معراج رفت (طبق داستانهای اسلامی به آسمان رفت) و خدا را دید و یونس، پیامبر خدا، در شکم ماهی افتاد. حدیثی از پیامبر هست من نمیدانم واقعاً سند دارد یا نه ولی خُب خیلی معروف است که فرمود من را بر یونس برتری ندهید، معراج من در آسمان بود، و معراج او در درون ماهی بود. یعنی در زیر دریا در شکم ماهی به معراج رفت. مولانا این سخن را پذیرفته و به نظر او اینکه پیامبر در آسمان خدا را دید و به معراج رفت، و یونس در شکم ماهی معراجش اتفاق افتاد، این معنایش این است که خداوند نه در بالاست، نه در زیر؛ خداوند از جهت و زمان و مکان فارغ است. بنابراین او را در همه جا میشود یافت. حق تعالی نه بالاست و نه زیر. تجلی او بر بالا همان باشد، و در زیر همان باشد، و در بطن حوت همان. او از بالا و زیر منزه است. منزه بودن خدا از مکان را در این بیت که الان برای شما میخوانم میبینید. در واقع وقتی خدا را از جا منزه میدانیم، او را از هرگونه نسبت مادی، پاک و مبرا میکنیم. خدا بیجاست ولی در همه جا حاضر است. هم تو منزهی ز جا، هم همه جای حاضری / آیت بیچگونگی، در تو و در معاینه. از سویِ تو مُوحِّدی، از سویِ من مُشَبِّهی / جانِبِ تو مُواصله، جانِبِ من مُباینه.
یکی از صفاتی که مولانا برای خدا میآورد، صفت منز است و چون این صفت را موقع قسم خوردن میآورد، کاملاً معلوم است که از نظر او خداوند منزه است. اگر زمین و فلک را پر از سلام کنیم / وگر سگان تو را فرش، سیم خام کنیم / اگر همای تو را هر سحر که میآید / ز جان و دیده و دل، حلقههای دام کنیم / به ذات پاک منزه که بعد این همه کار / به هر طرف نگرانیم تا کدام کنیم. در غزلی که دو بیتش را برای شما میخوانم میبینید که مولانا از خدا با عنوان بحرِ منزه یاد میکند و او را از آلایش تشبیه مبرا میداند. وصف تو بیمثال نیاید به فهم عام / وفزاید از مثال خیال مشبهی / از شوق، عاشقی اگر صورتی نهد / آلایشی نیابد بحر منزهی. مولانا خودش را غرق تنزیه میداند و به نظر او اهل تشبیه، در چاه اشباه و نظایر سرنگوناند. او برای اشاره به تنزیه، از عبارت قل هو الله استفاده میکند که خدا را از هرگونه شباهتی به انسانها مبرا و منزه میداند و میگوید لم یکن له کفوا احد. چون قل هوالله مجموع غرق تنزیهم / نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم.
دوستان از مجموعۀ سخنان مولانا در مثنوی و دیوان شمس، تردیدی بر جا نمیماند که خدا از نظر مولانا، نه متشخص انسانوار است، نه نامتشخص. او خدا را متشخص میداند به این معنا که امکان یک رابطۀ شخصیِ بلاکیفِ بیچگونه با او را میپذیرد، اما او را از تمام صفات بشری و از تمام عیبها و نقصهایی که دامن ماده را میگیرند پاک میداند. به نظر او خدا از هرگونه تصویر و پنداری فراتر است. و شخص موحد باید همواره خدا را فراتر از اوهام و تصویرهای خودش بداند. باز هم یادآوری میکنم که از نظر مولانا، اگر پرده برافتد، معلوم میشود عالیترین ستایشهای بزرگترین موحدان، تفاوتی با سخنان کفرآلود شبان سادهدل داستان موسی و شبان ندارد. هان و هان گَر حَمْد گویی، گَر سِپاس / هَمچو نافَرجامِ آن چوپان شِناس / حَمْدِ تو نسْبَت بِدان گَر بهتر است / لیکْ آن نِسْبَت به حَق هم اَبْتَر است / چند گویی چون غِطا بَرداشتند / کین نبودهست آن که میپِنْداشتند. دوستان با وجود اینکه مولانا اهل تنزیه است، اما از خطرات تنزیه افراطی خبر دارد، بنابراین بهشکل افراطی بر تنزیل تاکید نمیکند و خداوند را به یک ابهام محض و به یک هیچ مطلق تبدیل نمیکند. او خدا را منزه میداند اما برقرار کردن رابطۀ شورانگیز عاشقانه با او را ممکن میداند و البته سراسر دیوان شمس و مثنوی، گواههای صادقی بر این ادعا هستند.
خُب، نکتۀ بعدی که میخواهم برای شما عزیزان عرض کنم، مسالۀ وحدت شهود است. دوستان اصطلاح وحدت شهود ظاهراً در متون عرفانی قبل از قرن هشتم به کار نرفته. به نظر میرسد که این اصطلاح را علاءالدوله سمنانی در برابر وحدت وجود درست کرده است. علاءالدوله شدیداً با وحدت وجود مخالف بود و آن را مطابق سنت اصیل اسلامی نمیدانست. مکاتبات او با عبدالرزاق کاشانی، به خوبی نگاه او به این دو مساله را نشان میدهد، یعنی وحدت وجود و وحدت شهود. بنابراین مولانا که در سدۀ هفتم زندگی میکرد، از اصطلاح وحدت شهود طبیعی است که هیچ وقت استفاده نکرده، ولی از بررسی سخنان او میشود دریافت که او بر این باور است که نه از راه استدلالهای فلسفی و برهانهای منطقی و عقلی، بلکه از راه شهود عاشقانۀ عرفانی، میشود خدا را در همه جا و همه چیز دید، و این ماجرا بیشتر از آنکه نشاندهندۀ واقعیتی در عالم بیرون باشد، نشاندهندۀ تغییریست که در نگاه شخص روی داده است. شخص بر اثر غلبۀ عشق، معشوقۀ خودش را در همه جا میبیند و به هر جا نگاه میکند، جز او را نمیبیند. به صحرا بنگرم صحرا تو بینُم / به دریا بنگرم دریا تو بینُم / به هرجا بنگرم کوه و در و دشت / نشان از قامت رعنا تو بینُم. این به خاطر عشق اتفاق میافتد. در عالم واقع اتفاق نمیافتد. واقعاً صحرا و بیابان کوه و اینها به معشوق تبدیل نمیشوند، یا معشوق، صحرا و بیابان و دریا نیست. مساله این است که عاشق از فرط استقرار در عشق، به هر جا که نگاه میکند، معشوقش را میبیند. معشوق در نظر او چنان بزرگ و فراگیر است که اصلاً جایی برای دیدن کسی و چیزی باقی نمیماند. در اینجا مساله این نیست که همۀ موجودات، خدا هستند؛ نکته در اینجاست که عارف از فرط استغراق عاشقانه در حق، اصلاً کسی جز او را در جهان نمیبیند و به هر جا که نگاه میکند فقط او را میبیند و بس. این موضوع را اجازه بدهید که از راه تمثیل برای شما توضیح بدهم. فرض کنید خدایی نکرده دور از جانتان، یک زنبوری شما را نیش زده و شما دارید درد میکشید؛ در همین موقع میبینید که یک مار خیلی بزرگ و خطرناک دارد به سرعت به طرف شما میآید. کاملاً طبیعی است که شما نیش زنبور از یادتان میرود و به سرعت شروع میکنید به فرار کردن. اینکه با دیدن یک مار بزرگ، درد نیش زنبور از یاد شما میرود، معنایش این نیست که درد نیش زنبور وجود ندارد، یا معنایش این نیست که درد نیش زنبور همان ترس از مار است، نه، به خاطر اتفاق بزرگتری که افتاده، شما اتفاق کوچکتر را دارید فراموش میکنید. این دقیقاً حکایت حال وحدت شهود است. در وحدت شهود، خداوند چنان در نظر شخص مشعشع و تابان و درخشان میشود، که تمام موجودات، دیگر دیده نمیشوند. در مثال دیگر، مثال ماه و ستاره است. ما در شب ستاره را میبینیم اما در روز بر اثر درخشش و نیرومندی پرتوهای خورشید، ما دیگر ماه و ستاره را نمیبینیم. اما این معنایش این نیست که ماه و ستاره وجود ندارد، فقط ماه و ستاره دیده نمیشوند. جُمله حِسْهای بَشَر هم بیبَقاست / زان که پیشِ نورِ روزِ حَشرْ لاست / نورِ حِسْ و جانِ بابایانِ ما / نیست کُلّی فانی و لا چون گیا / لیکْ مانندِ سِتاره و ماهتاب / جمله محوند از شعاع آفتاب / آن چُنان که سوز وْ دَردِ زَخْمِ کَیْک / مَحْو گردد چون دَرآیَد مار اِلَیْک. همانطور که ستارهها هستند ولی نورشان محو نور آفتاب است، عارف هم در بعضی از لحظات زندگیش بر اثر شهود عاشقانۀ خودش، همۀ هستی را در برابر مهابت و عظمت خداوند، بیفروغ مییابد، و جز خدا هیچ کس و هیچ چیز را نمیبیند. این همان وحدت شهود عارفانهای است که از اشعار مولانا به دست میآید. در اینجا تمایزهای میان انسان و خدا و مرزهای میان موجودات و خدا، همچنان وجود دارد اما شهود عاشقانۀ عارف، آنها را اجالتاً در نظر عارف، نه در واقعیت، محو میکند. سعدی شیرینسخن ما، این مرد واقعاً فرزانه و فرهیخته، که البته عارف نیست، در بوستان به زیبایی تمام از چنین تلقیی سخن گفته، به شکل خیلی ساده ولی بسیار روشن. سعدی میگوید: ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست / بَرِ عارفان جز خدا هیچ نیست. به این جمله دقت کنید: (این ظاهراً معنایش این است که فقط خدا وجود دارد ولی در بیتهای بعدی توضیح میدهد که منظورش چیست.) توان گفتن این با حقایقشناس / ولی خرده گیرند اهل قیاس / که پس آسمان و زمین چیستند / بنیآدم و دام و دد کیستند / پسندیده پرسیدی ای هوشمند / بگویم گر آید جوابت پسند / که هامون و دریا و کوه و فلک / پری و آدمیزاد و دیو و ملک / همه هرچه هستند از آن کمترند / که با هستیاش نام هستی برند / عظیم است پیش تو دریا به موج / بلند است خورشید تابان به اوج / ولی اهل صورت کجا پی برند؟ / که ارباب معنی به ملکی درند / که گر آفتاب است یک ذره نیست / وگر هفت دریاست، یک قطره نیست / چون سلطان عزت عَلَم بَرکشد / جهان سَر به جیب عَدَم دَرکشد. خُب استاد عبدالحسین زرینکوب دربارۀ وحدت شهود از نظر مولانا اینجور میفرمایند: خدایی که در مثنوی، وصول به او غایت سلوک عارف محسوب است، هرچند در شهود وی کلِ وجود است، باز با آدم و انسان که جزو وجود بشمارند، وحدت واقعی ندارد، و … که عالم را از صانع عالم جدا میکند جز در شهود عارف رفع نمیشود، چرا که تصور وحدت و اتحاد بین کل وجود با این جزوهای آن، تفاوت بین خلق و خالق را از بین میبرد و در آن صورت، بعث رسول و نظام عبادت و عبودیت بر مخلوق بیمعنی میشود.
دوستان برای رسیدن به درک این نکتۀ مهم توحیدی یعنی وحدت شهود، راهی جز دست برداشتن از تصویرهای ذهنی و … نفسانی و منهای دروغین وجود ندارد. توحید واقعی، از مقولۀ عقیده و نظر و برهان و لفظ نیست، توحید واقعی، سوختن خود در برابر خداوند است. از طریق گداختن من توهمی خود، یعنی نفس، میتوانیم شاهد درخشش پرتو حق در همۀ هستی باشیم. چیست تعظیم خدا افراشتن؟ / خویشتن را خوار و خاکی داشتن / چیست توحید خدا آموختن؟ / خویشتن را پیش واحد سوختن / گر همین خواهی که بفروزی چو روز / هستی همچون شب خود را بسوز / هستیات در هست آن هستینواز / همچون مس در کیمیا اندرگداز / در من و ما سخت کردستی دو دست / هست این جملۀ خرابی از دو هست. من میگویم هستم و خدا هم هست، تمام ویرانیها به خاطر این دوگانگی است. اگر بتوانیم یکی از این دو تا من را بگذاریم کنار، آن وقت آبادی مطلق، روشنایی مطلق، و آرامش حقیقی فرا خواهد رسید. در من و ما سخت کردستی دو دست / هست این جملۀ خرابی از دو هست. با آب کردن برفِ خودبینی، یاری که از ما به ما نزدیکتر است بر ما آشکار میشود. نزدیکتر است از تو با تو چه روی بیرون / چون برف گدازان شو خود را تو ز خود میشو. دوستان یک قطعهای میخواهم از فیه ما فیه بخوانم واقعاً آب میکند این قطعه انسان را، یعنی به قدری این قطعه تاثیرگذار و درخشان و عجیب و شگفتآور است که خیلی تاثیر غریبی در انسان برجا میگذارد. خواهش میکنم با تمام وجود با دقت تمام بشنوید. مولانا در این قطعه میگوید وقتی که ما از منِ خویش درمیگذریم، به منِ حق زنده میشویم و به وصال او میرسیم. این قطعه خیلی قابلتامل است. به به چهقدر فوقالعاده است. پیش او دو انا نمیگنجد، تو انا میگویی و او انا (انا یعنی من)، یا تو بمیر پیش او، یا او پیش تو بمیرد، تا دویی نماند. اما آنکه او بمیرد (یعنی خدا)، امکان ندارد، نه در خارج و نه در ذهن، که و هو الحی الذی لا یموت. او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی، برای تو بمردی، تا دویی برخاستی، اکنون چون مردن او ممکن نیست، تو بمیر تا او بر تو تجلی کند و دویی برخیزد. خیلی حرف عجیبی است واقعاً. میگوید خداوند بهقدری دوست دارد با ما باشد، که اگر برای او مقدور بود که برای ما بمیرد، میمرد تا با ما باشد ولی چون او حی لایموت است، زندۀ نامیرا است، او نمیتواند بمیرد، بنابراین بهتر است ما بمیریم و بر اثر مرگ ما (که منظور مرگ بدن نیست، مرگ نفس است، مرگ خودخواهی و خودبینی است)، دوگانگی بین ما و خدا از بین میرود. یک مثال: دو مرغ را بَرهم بندی، با وجودِ جنسیّت و آن چه دو پَر داشتند به چهار مبدّل شد، نمیپَرّد. زیرا که دُوی قایم است. اگر دو پرنده را ببندیم به هم، با وجود اینکه پرهایشان میشود چهارتا ولی نمیتوانند پرواز کنند چون دو تصمیمگیرنده، دو مدیر و دو مدبر در آنجا وجود دارد. امّا اگر مرغِ مُردهای را بر او بندی، بِپَرّد. زیرا که دُوی نمانده است. آفتاب را آن لطف هست که پیشِ خفّاش بمیرد، امّا چون امکان ندارد، میگوید که: ای خفّاش، لُطفِ من به همه رسیده است، خواهم که در حقِّ تو نیز احسان کنم. تو بمیر که چون مُردنِ تو ممکن است، تا از نورِ جلال من بهرهمند گردی و از خفّاشی بیرون آیی و عَنقای قافِ قُرب گردی. بعد مولانا یک عارفی را مثال میزند که آرزو داشت به یک کسی برسد و خداوند به او گفت ممکن نیست، تو نمیتوانی به او برسی. او خیلی اصرار کرد، خداوند به او گفت اگر به او برسی، جانت را از دست میدهی و آن عارف قبول کرد که جانش را از دست بدهد ولی به محبوبش برسد. من گمان میکنم که منظور شمس است که آرزومند ملاقات با مولانا بوده و حاضر شده جانش را بر سر این کار از دست بدهد البته نظرات دیگری هم در این مورد وجود دارد. میگوید وقتی که یک انسان حاضر بود برای رسیدن به یک انسان دیگر مرگ را قبول کند، تو بگو خداوند واقعاً اینگونه نبود؟ پس حالا که نمیشود، پس تو این کار را انجام بده. چه جملاتی، چه کلمات نورانی واقعاً. بندهای از بندگانِ حق را این قدرت بوده است که خود را برای دوستی فنا کرد. از خدا آن دوست را میخواست، خدا قبول نمیکرد. نِدا آمد که: من او را نمیخواهم. آن بندۀ حق اِلحاح میکرد و از اِستدعا دست باز نمیداشت که: خداوندا در من خواستِ او نهادهای، از من نمیرود. در آخِر نِدا آمد: خواهی که آن برآید، سَر را فدا کن و تو نیست شو و مَمان و از عالَم برو. گفت: یا رَب راضی شدم. چنان کرد و سر را بباخت برای آن دوست، تا کارِ او حاصل شد. چون بندهای را آن لطف باشد که چنان عمری را که یک روزۀ آن عمر، به عمرِ جملۀ عالَم، اوّلاً و آخِراً، ارزد فدا کرد، آن لطفآفرین را این لطف نباشد؟ اینت مُحال. امّا فنای او ممکن نیست. باری، تو فنا شو! ببینید دوستان چه متن و جملاتی بود. لطفاً بعداً در این جملات پرنور تامل کنید. با فانی شدن مای ما، مای او باقی میماند و بس. جنس ما چون نیست جنس شاه ما / مایِ ما شُد بَهرِ مایِ او فَنا / چون فَنا شُد مایِ ما، او مانْد فَرد / پیشِ پایِ اسبِ او، گَردم چو گَرد. خاک شُد جان و نشانیهایِ او / هست بر خاکَشْ نِشانِ پایِ او / خاکِ پایَش شو، برایِ این نِشان / تا شَوی تاجِ سَرِ گَردنکَشان.
برای عارفی که به مقام وحدت شهود رسیده، حتی ثنا گفتن و ستایش کردن هم کار نادرستی است. جنید بغدادی میگوید که من گمان کردم که هیچ گناهی دیگر ندارم، خطاب آمد از طرف خدا: بودن تو گناهی است که هیچ گناهی برابر این نیست. همین که تو یخ وجودت در برابر آفتاب قرار گرفته و آب نشده، این خطای خیلی بزرگیست. بنابراین مولانا در یکی از اوجهای عرفانی خودش میگوید کسی که دارد دعا میخواند و خدا را ستایش میکند و هست هنوز، این در واقع دارد ترک میکند ثنا کردن را. ثنای واقعی این است که من نباشم در مقابل او ،نه اینکه بایستم و در مقابل او آب نشوم. جان دل را طاقت آن جوش نیست / با که گویم در جهان یک گوش نیست / هر کجا گوشی بُد از وی چشم گشت/ هر کجا سنگی بُد از وی یشم گشت / کیمیاساز است چه بود کیمیا؟ / معجزهبخش است چه بود سیمیا / این ثنا گفتن ز من، ترک ثناست / کین دلیل هستی و هستی خطاست / پیش هست او باید نیست بود / چیست هستی پیش او؟ کور و کبود.
دوستان پس برای اینکه به وحدت شهود برسیم، کار اصلی این که از منیت و خودبینی و تمام تصویرهای ذهنی و از نفس دست برداریم. عارف وحدت شهودی همۀ عمر خودش را در این حالت نمیگذراند. ممکن است که این حالت مثل یک جرقه در یک لحظه خاص پرتویی در زندگی معنوی شخص بندازد، و او بعد از مدتی دوباره به حالت معمولی زندگی خودش برگردد. ممکن است این حالت طولانیتر بشود و دوام بیشتری داشته باشد، ولی به نظر میرسد که بزرگترین عارفان هم همیشه در این حالت نیستند. به همین سبب است که شهود عرفانی، مانع توجه آنها به وظایف روزمرۀ زندگیشان نمیشود. برای نمونه، خود مولانا، با وجود همۀ اوجهای عرفانیاش، بهشکل جدی به کارهای دنیایی خودش هم مشغول بوده، درس میداده، صحبت میکرده، نامه مینوشته. بهترین دلیل برای این موضوع این است که نامههای مولانا را بررسی کنید که به چاپ هم رسیده. همین عارفی که ثنا گفتن خودش را هم بیادبی به خدا میداند، و عاشقانه وجود خودش را در خدا درمیبازد، برای حل مشکلات افراد، به بزرگان و قدرتمندان نامه مینویسد، از ثروتمندان پول میگیرد، به نیازمندان کمک میکند، برای بیکار دنبال کار میگردد، برای آشتی میان زن و شوهرها تلاش میکند، و خیلی کارهای دیگر را انجام میدهد. بنابراین اگر کسی گمان کند وحدت شهود باعث میشود که انسان نسبت به زندگی بیپروا بشود و بیمسئولیت بشود، به نظرم واقعاً گام در راه نادرستی گذاشته است. من یه نامهای نوشته بودم از مولانا که برای شما بخوانم ولی میترسم وقت ما تمام شود و از آن میگذرم. به هر حال منظور از این بحث این است که نباید گمان کنیم که وحدت شهود، مسائل زندگی را در چشم عارف بیارزش میکند، و مانع توجه او به حل و فصل مسائل زندگی میشود. به هر حال بحث را جمع میکنم. بعد از این سه جلسه بحث، دوباره بر این نکته تاکید میکنم که از نظر مولانا، خدا شخصیت دارد. خواهش میکنم خیلی دقت کنید. شخصیت دارد به این معنا، صرفاً به این معنا که میشود با او یک رابطۀ شخصی از جنس عشق یا نیایش یا عبادت یا نظیر اینها را داشت، همین. دیگر از شخصیت هیچ به ذهنتان نیاید لطفاً. اما دربارۀ کیفیت و چگونگی ذات خدا، به هیچ وجه نمیشود سخن گفت و او از هرچه دربارهاش بگویم، متعالی و منزه است. ارتباطی بیتکیف بیقیاس / هست ربالناس را با جان ناس. این رابطه بیکیفیت و بیچگونه است.
دوستان بحث من دربارۀ تصویرهای سهگانۀ خدا، یعنی خدای متشخصِ انسانوار، خدای متشخص ناانسانوار، و خدای نامتشخص ناانسانوار به پایان رسید. با ذکر پنج نکتۀ مهم به عنوان جمعبندی و نتیجهگیری حرف خودم را به پایان میرسانم. اولین نکته توجه به سطحبندی مخاطبان است. دوستان موقع سخن گفتن از مسالۀ توحید و خداشناسی، همیشه باید سطوح مختلف مخاطبان را در نظر بگیریم و به گونهای حرف بزنیم که برای آنها آسیبی در پی نداشتهباشد. این نکتهایست که بزرگان عموماً در نظر داشتند. مولانا شدیداً به آن التزام دارد. به همین خاطر است که به محض اینکه بحث دربارۀ خدا باریک میشود، بلافاصله مولانا دامن سخن را فراهم میآورد و با اینکه نطق میخواهد پوست بر تن او بشکافد، با هر زحمتی که هست خودش از سخن گفتن بازمیدارد و خاموشی پیشه میکند. از این گذشته، نظر او این است که برای احولها، یعنی کسانی که یکی را دو تا میبینند، احول در عُرف مولانا یک معنایش این است که انسان مشرک باشد، یعنی توحید واقعی نداشته باشد. به نظر مولانا برای احولان، چارهای جز احولانه و مشرکانه سخن گفتن نیست، یعنی نباید برای کسی که هنوز به وحدت شهود عاشقانه نرسیده و گرفتار کثرتهاست، از وحدت سخن گفت. به خاطر اینکه این موضوع دقیق را او درنمییابد و آنچه را هم که نقداً در دست دارد، از دست میرود و محروم میشود. بَحْرِ وُحْدان است جُفت و زوج نیست / گوهر و ماهیْش غیرِ موج نیست / ای مُحال و ای مُحالْ اِشْراکِ او / دور از آن دریا و موجِ پاکِ او / نیست اَنْدَر بَحْرِ شِرک و پیچ پیچ / لیکْ با اَحْوَل چه گویم؟ هیچْ هیچ / چون که جُفتِ اَحْوَلانیم ای شَمَن / لازم آید مُشرکانه دَمْ زَدن / آن یکییی زان سویِ وَصْف است و حال / جُز دُوی نایَد به میدانِ مَقال / یا چو اَحْوَل این دُوی را نوش کُن / یا دَهان بَر دوز و خوشْ خاموش کُن / یا به نوبَتْ گَهْ سکوت و گَهْ کَلام / اَحْوَلانه طَبْل میزَن وَالسَّلام.
استاد عظیمالشان آقای دکتر زرینکوب دربارۀ این ویژگی مولانا اینطوری میگویند. دوستان بین پرانتز عرض میکنم شاید گفته باشم، در بین صدها و شاید هزاران کتاب و مقاله و پایاننامهای که راجع به مولانا نوشته شده و مثنوی او، من اگر یک روزی ناگزیر باشم تنها یک کتاب را انتخاب کنم، بیهیچ تردیدی در بین تمام کتابهایی که خواندم، سِرِ نی استاد عبدالحسین زرینکوب را انتخاب خواهم کرد. در مورد این کتاب یک روزی سخن خواهم گفت. به نظرم هیچ نویسندهای منصفانهتر از آقای دکتر زرینکوب و جامعتر از ایشان در مورد مثنوی سخن نگفته. او نه آنقدر شیفتۀ مولاناست که واقع بینیاش را از دست بدهد، و نه آنقدر با او همدلی ندارد که باز واقعبینی را از دست بدهد. اینقدری همدلی دارد که بتواند با متن همافق بشود ولی آنقدر شیفتگی ندارد که کور بشود و با روش علمی کار کرده. به نظرم کتاب بسیار درخشان و عظیم الشانی واقعاً پدید آورده. من همواره در آثار خود به این کتاب عظیم الشان ارجاع میدهم. این پرانتز را میبندم. استاد زرینکوب دربارۀ توجه مولانا به سطوح مختلف مخاطبان میگوید: چون مولانا آنچه را در این باب ( یعنی دربارۀ وحدت شهود، دربارۀ خداشناسی) به بیان میآورد تجربۀ شهودی خود اوست، لازم نمیداند مخاطب را که با این تجربه آشنایی ندارد، با آنچه در نزد خود وی جز با کشف و ذوق قابل ادراک نیست، زیاده درگیر کند، و به جر و بحث و لم و لا مسلم در مسائل نظری مطرح است، وادارد. توحید وجودی مولانا مبتنی بر تجربۀ شهودیست به همین سبب وی در تقریر آن به شرح و بیان نمیپردازد و حتی برای آنکه قول وی در تقریر مکاشفۀ خویش موجب لغزش دیگران نشود، از تفصیل آن عمداً تن میزند. و مخاطب را از اینکه به سبب اینگونه اشارات، دچار توهم و خطا گردد تهذیب میکند. خُب دوستان این توجه به سطوح مختلف مخاطبان، باعث میشود که انسانهای فرزانۀ متعادل و ادیان بزرگ، راهی میانه برگزینند. بین تشبیه و تنزیه یعنی در عین حالی که مقداری از صفات بشری را به خدا نسبت میدهند و برای اوشخصیت قائل میشوند، تا خدا برای انسانهای عامی و امی قابلدسترس باشد، همواره در خاطر دارند که خدا غیر از تصویرها و تخیلات آنهاست. از سوی دیگر، حرکت طبیعی انسان از تشبیه به سوی تنزیه است یعنی مادام که انسان در مراتب پایین عقل و فهم است، تشبیه بر خداشناسی او غلبه دارد و او در رابطهاش با خدا، مست تصویر و خیال است. ولی رفتهرفته به بلندای تنزیه برمیآید. این نکتۀ اول. نکتۀ دوم را من در جلسۀ نخست به اختصار در مورد آن صحبت کردم ولی چون مهم است، میخواهم دوباره روی آن تاکید کنم. دوستان، از حرفهایی که من دربارۀ نه تصویر خدا در یک جلسه و سه تصویر خدا در این سه جلسۀ اخیر گفتم، به نظر میرسد که واقعاً با قاطعیت و با جزمیت دربارۀ خدا حرفزدن و دربارۀ جزییات وجود خدا سخن گفتن، و اصرار بیش از حد بر روی تصویر خود از خدا کردن، نشانۀ فرزانگی نیست. غالب عالَمیان که در مراتب پایین دانایی هستند، ممکن است که روحیۀ رواداری و تساهل را در خودشان ایجاد نکنند. اگر بدانیم، خواهش میکنم دقت کنید، اگر بدانیم که همۀ ما در عالیترین مراتب توحید هم که باشیم، همچنان گرفتار صورت و خیالیم، و خدا فراتر از تصورات و اوهام ماست، آنوقت دیگران را به خاطر تصویرهایی که از خدا دارند سرزنش نمیکنیم و با آنها نمیجنگیم. در داستان موسی و شبان، ما میتوانیم نزاع تاریخی تشبیه و تنزیه را ببینیم. در این داستان، شبان نمایندۀ طرفداران تشبیه است و موسی نمایندۀ طرفداران تنزیه است. خُب، البته در این نزاع، پیروزی ظاهری از آنِ دستۀ دوم است، به خاطر اینکه پیامبر بزرگی مثل حضرت موسی در میان این دسته قرار دارد و میتواند با روشهای مختلف، از جمله با استفاده از چماق تکفیر، حریف را از میدان بهدر بکند. اما عاشقان سوختهروان خدا که مثل آن شبان، دردی اندیشهسوز و عشقی ویرانگر بر آنها چیرگی دارد، بیتوجه به آداب ظاهری و فارغ از آرایشهای زبانی، به گفتگوی شورانگیز با خدا مینشینند. خداوند مهربان در فراسوی این دو گروه، بینیاز از هر دو دسته و مشتاق به هر دو، به این نزاعها نگاه میکند و آنها را به آشتی و صلح دعوت میکند. به خاطر اینکه هر دو گروه با وجود همۀ تفاوتهایشان، در پی وصال حق هستند. از این ماجرا، از این بحثها، از این داستان موسی و شبان، ما یاد میگیریم که به تفاوتها و تنوعهای دینی و فکری احترام بگذاریم. و به درک این نکتۀ عمیق توفیق پیدا کنیم که همۀ ما در دوری از حقیقت توحید، و در نزدیکی به آفریدگارمان، مثل هم هستیم. پس بهتر است به جای تخطئه کردن هم، به جای جنگیدن با هم، دوستانه و مشتفقانه در کنار هم زندگی کنیم و تسامح و مدارا را جایگزین نزاع و جنگ کنیم. هر کسی رابطهای شخصی و خصوصی با خدا دارد که هیچکس دیگر، حتی یک پیامبر بزرگ خدا مثل موسی، حق ندارد در این رابطۀ شخصی دخالت کند، و اگر چنین کند، از سوی خدا با او خطابهای درشت خواهد رفت. مقالۀ آقای دکتر علیمحمد حقشناس به عنوان مولانا، قصهگوی اعصار، دربارۀ همین نکتهایست که برای شما عرض کردم.
سومین نکتهای که میخواهم به عنوان جمعبندی به شما دوستان عزیزم بگویم، این است که دانشِ راستین صرفاً از مقولۀ اطلاعات و معلومات نیست، دانش راستین آن است که باعثِ تحولِ وجودیِ انسان بشود. دانشی که در حد لفظ باقی میماند و از ذهن و زبان فراتر نمیرود، دانش واقعی نیست. یادگیری، مادام که به تغییر رفتار ختم نشود، سودی ندارد. علم و دانش اگر در سطح مفاهیم نظری باقی بماند، و در زندگی شخصی و اجتماعی فرد، نمود و ظهور و بروزی نداشته باشد، ارزشی ندارد. شاید به نظر خیلی از افراد، دانش توحید، اشرف معارف بشری باشد، ولی به نظر مولانا و شمس، اگر توحید در سطح نظر باقی بماند، و در زندگی شخص خودش را نشان ندهد، فایدهای ندارد. اثبات وحدانیت خدا اهمیتی ندارد، این ماییم که باید واحد باشیم و از تفرقۀ روانی بپرهیزیم. کسی که سرتاپا غرق پراکندگی و پریشانی است، و بر اثر این تفرقۀ روانی، افسرده و پژمرده شده، او از وحدت خدا هیچ بهرهای ندارد. حتی اگر پنجاه تا دلیل عقلی برای اثبات وحدت خدا در ذهن داشته باشد، و اگر ده تا کتاب دربارۀ وحدت خدا نوشته باشد، اثبات وحدت خدا ارزشی ندارد، مهم این است که همانطور که خدا واحد است، ما هم واحد باشیم. یکی گوییم، یک جوییم، یکی دانیم، یکی خواهیم و در درون خودمان واحد باشیم. وحدت خدا از مقولۀ لفظ نیست، باید وحدت خدا در وحدت روانی انسان تجلی کند. شمس تبریزی میگوید: گفت خدا یکیست. گفتم اکنون تو را چه؟ چون تو در عالَم تفرقهای، صد هزاران ذره، هر ذره در عالمها پراکنده، پژمرده، فروفسرده، او خود هست، وجود قدیم او هست، تو را چه چون تو نیستی؟ این است که صد هزار ذره است وجود من. در هر لحظه در هزار سودا، در صد اندیشه و احساس پخش و پلا شدم. من از وحدت خدا طرفی درنبستم. وحدت خدا باید در وحدت روانی من تجلی پیدا بکند، رحمت خدا باید در مهربان شدن من با کاینات تجلی پیدا کند وگرنه من هزار آیه و حدیث و کلمات قصار بزرگان و دلیل و سند و مدرک و قصه برای رحمانیت خدا در ذهن داشته باشم، ولی در زندگی مثل یک انسان بیرحم با دیگران رفتار کنم، ارزشی ندارد. شمس در جای دیگر میگوید که: از عالم توحید تو را چه؟ از آن که او واحد است تو را چه؟ چون تو صد هزار بیشی، هر جزوت به طرفی، هر جزوت به عالَمی. تا تو این اجزا را در واحدی او درنبازی و خرج نکنی، تا او تو را از واحدی خود همرنگ کند، سَرَت بماناد و سِرّت. شمس در جای دیگری راجع به حدیث معروف سلسلة الذهب میگوید. این جمله را دوستان حتماً شنیدید. حدیثی که از زبان خدا میگوید: لا اله الا الله حصن من است، یعنی قلعۀ من است، قلعۀ محکم، هرکس داخل این قلعه برود، از عذاب در امان میماند. شمس تبریزی میگوید منظور این نیست که کسی این جمله را تکرار کند و به زبان بگوید، منظور از این جمله این است که تو وارد این قلعه بشوی: هرکه درآید در این حصن لاالهالاالله، نگفت هر که بگوید نام این حصن، گفتن نام حصن نیکو سهل است، بگویی به زبان من در حصن رفتم، یا بگویی به دمشق رفتم، اگر به زبان است، به یک لحظه به آسمان و زمین بروی، به عرش و کرسی بروی. گفت من قال لا اله الا الله دخل الجنة. اکنون تو بنشین میگوی، دماغ خشک شود. او یکیست، تو کیستی؟ تو ششهزار بیشی، تو یکتا شو، وگرنه از یکیی او تو را چه؟ تو صد هزار ذره، هر ذره به هوایی برده، هر ذره به خیالی برده، خالصاً به نیة، مخلص به فعلة، وعدۀ دخل الجنة حاجت نیست، چون آن کرد، در عین جنت است. به به چه جملۀ جالبی. اگر ما به حقیقت توحید متحقق بشویم، یعنی نقداً در اینجا از هواهای پراکنده، از تفرقۀ روانی نجات پیدا کنیم، آن وعدۀ بهشت رفتن، نقداً برای ما محقق میشود. کسی که هماکنون وحدت داشته باشد در درون خودش، این انسان هماکنون در بهشت است. عقل تو قسمت شده بر سر مهم / بر هزاران آرزو و طم و رم / جمع باید کرد اجزا را به عشق / تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق.
مولانا هم عقیدهاش همین است که خداشناسی راستین، آنی است که عملاً در زندگی انسان ظهور و بروز پیدا کند، وگرنه اگر انسان صرفاً ذهن خودش را از اطلاعات بیحاصل انباشته و گرانبار کند، فایدهای ندارد. کسی که سراپا غرق صورت است، چه ارزشی دارد که اثبات کند خدا موجودی بیصورت است؟ اگر انسان از صورتها و پوستها نگذرد، و به بیصورتی نرسد، از بیصورت بودن خدا، طرفی برنمیبندد. نامصور یا مصور گفتنت / باطل آمد بی ز صورت رستنت / نامصور یا مصور پیش اوست / کو همه مغز است و بیرون شد ز پوست. دوستان، توحید، عرصۀ عرضه کردن خود نیست. در وادی توحید، آدابدانی و خودنمایی و قیلوقال، ارزشی ندارد. الفاظ و عبارات را در اینجا به چیزی نمیخرند. در اینجا دل پارهپاره و جان خالص ارزش دارد و بس. مولانا از زبان خدا میگوید: ما زبان را ننگریم و قال را / ما درون را بنگریم و حال را / ناظر قلبی مگر خاشع بود / گرچه گفت لفظ ناخاضع رود / زانکه دل جوهر بود، گفتن عرض / پس طفیل آمد غرض، جوهر عرض / چند از این الفاظ و اضمار و مجاز؟ / سوز خواهم سوز با آن سوز ساز / آتشی از عشق در جان برفروز / سر به سر فکر و عبارت را بسوز / موسیا، آدابدانان دیگرند / سوختهجان و روانان دیگرند.
چهارمین نکتهای که برای شما دوستان عزیز عرض میکنم، در مورد نگاه کارکردگرایانه به تصویرهای خداست. دوستان گمان میکنم که بحثهای قبلی ما دربارۀ تصاویر گوناگون خدا در جامعۀ اسلامی و بحثهای مربوط به تشخص و عدم تشخص خدا، احتمالاً باعث آشفتگی ذهنی بعضی از شما شده و این پرسش برای شما مطرح شده که بالاخره کدام یکی از این تصویرها واقعاً درست است؟ تکلیف ما در برابر این همه تصویر متفاوت چیست؟ تصویر فیلسوفان درسته؟ تصویر عشائره درسته؟ تصویر معتظله درسته؟ تصویر فقیهان درسته؟ تصویر زاهدان درسته؟ تصویر عارفان جلالی درسته؟ تصویر عارفان وحدت وجودی درسته؟ تصویر عارفان عاشق درسته؟ خدای متشخص درسته یا خدای نامتشخص؟ انسانواره یا ناانسانوار؟ این به نظرم خیلی باعث آشفتگی میشود و این چند روزه، پیامها و تلفنهایی که من داشتم نشان میداد که واقعاً این بحث یقۀ عدهای را گرفته و خیلی باعث سرگردانی آنها شده. به یاری خدا، یک نکتۀ کارکردگرایانه را خدمت شما عرض میکنم که فکر میکنم مشکل را تا یک حدی میتواند حل بکند. دوستان، دربارۀ مسائلی مثل خدا، وحی زندگی بعد از مرگ، دعا، ایمان و امثال اینها، پرسشهای جدی فلسفی و فکری وجود دارد که بسیاری از اینها هنوز پاسخهای قانعکننده پیدا نکردند. اجازه بدهید که بحثمان را به موضوع سخن خودمان یعنی خدا، محدود کنیم. دربارۀ خدا پرسشهای مهمی وجود دارد مثل اینکه خدا متشخص است یا نامتشخص؟ انسانوار است یا ناانسانوار؟ نسبت خدا با جهان چیست؟ خدا از کی وجود داشته؟ آیا جهان همیشه وجود داشته یا نه؟ اگر زمانی بوده که خدا بوده و جهان نبوده، در آن زمان خدا چه کار میکرده؟ تکلیف صفات او مثل رزاقیت و خالقیت و ربوبیت چه میشود؟ آیا این صفات تعطیل بودند و از یک زمانی شروع و به فعالیت کردند و بالفعل شدند؟ آیا ذات خدا شناختنی است یا هرچه دربارۀ آن بگوییم از مقولۀ فرافکنی و تصویرسازی و خیالبافی است؟ چگونه میشود ثابت کرد کدام یک از تصویرهای خدا در ادیان گوناگون درسته؟ نسبت انسان با خدا چیست؟ آیا میشود صفاتی مثل خشنودی و خشم و امثال آنها را به خدا نسبت داد یا نه؟ آیا خدا در امور جهان مداخله میکند یا نه؟ رابطۀ خدا با نظام علیت چیست؟ دوستان واقعاً این سوالات اندیشهسوزند و شاید هیچ کدام این سوالات به پاسخهای قانعکنندهای از جنس پاسخهای ریاضی نرسیده باشند. پرسشهایی از این دست باعث میشوند که فرد اندیشمند در اصل وجود خدا تردید کند و به خاطر لاینحل بودن بعضی از این پرسشها، صورت مساله را پاک کند. ولی قضیه به این سادگی نیست به خاطر اینکه طبق اسناد مکتوب و مستند در جوامع قدیم و جدید، کوچک و بزرگ، ابتدایی و سنتی و پیشرفته، همیشه خدا یکی از جدیترین دلمشغولیهای انسانها بوده و هست. با اطمینان نسبی میتوانیم بگویی که هیچ جامعهای نیست که از افراد دلمشغول خدا خالی باشد و هیچ جامعه یا انسانی نیست که در اوقات نادری از زندگی، زمانی که از همۀ عوامل و علل مادی ناامید شده، به نیرویی مجهول و آشنا در بیرون از خودش توجه نکرده باشد و از او یاری نخواسته باشد. وجود معابد، مساجد، کنیسهها، کلیساها، صومعهها، خانقاهها، زاویهها، رباطها، غارهای مخصوص عبادت، نیایشگاههای کوچک درون خانهها در سراسر جهان، به خوبی نشان میدهد که خدا همواره در برابر استدالهای مخالفان خودش به خوبی مقاومت کرده است و تا امروز هیچ وقت صحنه را بهطور کامل ترک نکردهاست. این نکته باعث میشود که ما مساله خدا را با وجود مجهول بودن و ناشناختنی بودن بخشهای زیادی از حقیقت وجود او، همچنان یک مساله جدی تلقی کنیم و به شکلهای مختلف به بحث و بررسی در مورد این موضوع بپردازیم. دوستان در سه سدۀ گذشته، در علم کلام غرب، توجه جدی به آثار و نقشهای پدیدههایی مثل ایمان دینی، وحی، پیامبری، زندگی بعد از مرگ و امثال اینها شده است. در کنار بحث در مورد حقیقت این پدیدهها، به بررسی در مورد آثار فردی و اجتماعی آنها در طول تاریخ هم توجه شده است. به همین خاطر است که در سه قرن گذشته، تاریخ هم به عنوان یکی از منابع معرفتی وارد مباحث کلامی شده و بدین ترتیب متکلمان میتوانند از آزمونِ تاریخیِ ایمان و وحی و نبوت، صحبت کنند و برای مثال مشخص کنند که حقیقتِ پدیدهای که با عنوان وحی از آن یاد میکنیم، اگرچه بهطور کامل قابل فهم و دریافت نیست، در طول تاریخ چه آثار مثبت یا منفی در زندگی انسانها داشته. به کتاب ایمان و آزادی از استاد فرزانه مجتهد شبستری صفحات ۹۰ تا ۹۹ در مورد این موضوع مراجعه بفرمایید. با توجه به این نکته که ما میتوانیم از طریق بررسی زندگی واقعی افراد یا جوامع، یا در یک برش تاریخی خاص یا در طول تاریخ، مباحث را پیش ببریم، میشود به این نکته رسید، حالا که ما توانایی تحلیلِ عمیق و دقیق حقیقت خدا را نداریم، و نمیدانیم کدام یک از تصویرهای خدا درستتر است، میتوانیم از چشمانداز دیگر به مساله نگاه کنیم، و به جای بحث در رابطۀ حقیقت وجودی خدا، به بررسی دربارۀ آثار فردی و اجتماعی این موضوع بپردازیم، و در کنار پرسشهای فلسفی بالا که من چند مورد از آنها را برای شما عرض کردم، و با ابزارهای علمی و معرفتی ما، بهطور کامل و دقیق قابل رمزگشایی نیستند، ما به بررسی سوالِ آثارِ ایمانِ به خدا در زندگی فردی و اجتماعی انسانها چیست و سوالِ نتایج ایمان داشتن به هریک از تصویرهای خدا کدامند بپردازیم. یعنی با بررسی زندگی کسانی که به خدا ایمان و اعتقاد دارند، زیانها و سودهای این مساله را بررسی کنیم و در کنار پرسشهای فلسفی بالا، پرسشهای عملگرایانه از این دست را مطرح کنیم. آیا تصویری از خدا که فرد به آن ایمان دارد، باعث آرامش او میشود یا نه؟ اگر پاسخ مثبت است، آیا این آرامش باعث تنبلی و مسئولیتگریزی میشود یا انگیزۀ او را برای کار و تلاش و وظیفهشناسی و مسئولیتپذیری بیشتر میکند؟ نقش این تصویر در گسترش فرهنگ دوستی، برابری، همدلی و صلح در بین انسانها چیست؟ آیا فردِ معتقد به این تصویر، نسبت به همنوعان خود، حس کینهورزی و تفرقهافکنی دارد یا ایمان و عشقش به آنها بیشتر میشود؟ آیا ایمان به این تصویرِ ویژۀ خدا، باعث رواج خرافات و موهامات میشود، یا اینکه موجبات آزاداندیشی و نجات انسان از توهم و خرافهپرستی را فراهم میآورد؟ جوامعی که به این تصویر از خدا معتقد هستند، از نظر اقتصادی و اجتماعی و سیاسی چه وضعیتی دارند؟ آیا ایمان به چنین خدایی در تحول اخلاقی و شخصیتی فرد تاثیری دارد یا نه؟ آیا ایمان به چنین خدایی، زندگی فرد را معنادار و زیبا و دلنشین میکند و او را با خودش و دیگران به صلح و آشتی میکشاند یا نه؟ آیا این تصویر از خدا، موجبات برقراری یک رابطۀ عاشقانۀ شورانگیز با خدا را فراهم میآورد و تنهایی و ملالت خاطر و کسالت روحی انسان را برطرف میکند یا نه؟ آیا ایمان به این تصویر ویژه از خدا، عشق انسان را به طبیعت زیاد میکند، یا انسان را از طبیعت بیگانه میکند؟ و دوستان با طرح این قبیل پرسشها، مساله وارد یک ساحت دیگر میشود، و ما میتوانیم از طریق بررسی های تاریخی، روانشناختی، جامعهشناختی، مردمشناختی و امثال آنها، به مطالعۀ آثار عینی و واقعی ایمان به یک تصویر خاصی از خدا در زندگی افراد و جوامع بپردازیم. بدین ترتیب، خدا از یک مساله صرفاً ذهنی و فلسفی، به یک موضوع کاملاً علمی و عینی تبدیل میشود، و میتوانیم بر اساس دادههای موجود، با گزارههای علمی دربارۀ آن سخن بگوییم. من فکر میکنم با این روش، میتوان بهطریقی علمی و عینی مساله را بررسی کنیم و دربارۀ آن به قضاوت روشنی برسیم. همچنین با بررسی آثار عارفان گوناگون و زندگی آنها، میشود آثار و نتایج ایمان به تصویر خاصی که از خدا دارند، آن را بررسی کرد و داوری آنها را مورد ارزیابی قرار داد. روشن است که هیچ راهی برای اثبات درستی یا نادرستی این تصاویر وجود ندارد. به من نظرم ما از هیچ راهی نمیتوانیم بفهمیم که کدامیک از این تصاویر که از خدا موجود است، با واقعیت خدا مطابقت دارد. ولی از طریق آثار و نتایج ایمان به آن تصویر، میتوانیم دربارۀ آن تصویر داوری کنیم. بنابراین تصویری از خدا که به زندگی شما آرامش و معنا و صلح و دوستی و شوق میدهد، و شما را پیش میبرد در زندگی، روابطتتان را با خودتان و طبیعت و دیگر انسانها تنظیم میکند، و زندگی شما را از شوق و نشاط و خوشنودی و شادی آکنده میسازد، حتی اگر ما از تطابقش با واقعیت اطمینان خاطر نداشته باشیم، به نظر من میشود آن تصویر را پذیرفت و طبق آن زندگی کرد. نکتۀ دیگری که در همین قسمت بگویم این است که به هیچ وجه نمیشود انتظار داشت همۀ انسانها به یک تصویر واحد از خد ایمان بیاورند، این امر در هیچ کدام از شئون زندگی بشر ممکن نیست. در زمینۀ خداشناسی هم همینطور است. به هیچ وجه نباید نقش تفاوتهای فردی را در این وسط نادیده بگیریم. هر انسان یک موجود ویژه است و منظری خاص برای نگریستن به هستی دارد. به همین سبب است که اختلافات و تفاوتها در بین انسانها همیشه باقی است. به نظر مولانا، جنگ و اختلاف در بین تمام عناصر هستی و در جوامع انسانی بین انسانها وجود دارد و اصلاً قوام و دوام زندگی، چه در سطح طبیعت، چه در زندگی اجتماعی و چه در زندگی درونی ما، به این تفاوتها و اختلافها و تضادها بستگی دارد. این جهانْ جَنگ است کُلْ چون بِنْگَری / ذَرّه با ذَرّه چو دینْ با کافِری / آن یکی ذَره هَمی پَرَّد به چَپ / وآن دِگَر سویِ یَمین اَنْدَر طَلَب / ذَرّهیی بالا و آن دیگر نِگون / جنگِ فِعْلیشان بِبین اَنْدَر رُکون / جنگِ فِعْلی هست از جنگِ نَهان / زین تَخالُف آن تَخالُف را بِدان / ذَرّهیی کان مَحْو شُد در آفتاب / جنگِ او بیرون شُد از وَصْف و حساب / چون زِ ذَرّه مَحْو شُد نَفْس و نَفَس / جنگَش اکنون جنگِ خورشیداست بَس / رَفت از وِیْ جُنبِشِ طَبْع و سُکون / از چه ؟ ازاِنّا اِلَیْهِ راجِعون / ما به بَحْرِ تو زِ خود راجِع شُدیم / وَزْ رَضاعِ اَصْلْ مُسْتَرضِع شُدیم / در فُروعِ راه ای مانْده زِ غول / لاف کَم زَن از اصولْ ای بیاصول / جنگِ ما و صُلحِ ما در نورِ عَیْن / نیست از ما هست بَیْنَ اِصْبَعَیْن / جَنگِ طَبْعی جَنگِ فِعْلی جَنگِ قَوْل / در میانِ جُزوها حَربیست هَوْل / این جهان زین جَنگْ قایِم میبُوَد / در عَناصِر دَرنِگَر تا حَل شود. و مولانا در یک بیت شگفتآوری میگوید که زندگانی آشتیّ ضِدّهاست / مرگْ آن کَنْدَر میانَش جنگ خاست. خیلی زیباست که ما انسانها در مورد امور مختلف، از جمله دربارۀ اختلافنظر داریم. این اختلافنظرها باعث رشد و پیشرفت ما میشود، تنور گفتوگو را گرم میکند. اینها باعث میشود با پذیرششان بتوانیم در تجربیات هم سهیم شویم، از یافتههای هم بهره بگیریم، و زندگی واقعاً زیبا میشود. مادامی که ما تفاوتها را میپذیریم، زندگی ایجاد میشود. به محض اینکه تفاوتها را دستمایۀ جنگ و اختلاف میکنیم، مرگ ایجاد میشود. نکتۀ مهمی که میخواهم برای شما بگویم این است که دوستان، تفاوتهای آدمیان ضامن بقای حیات بشری و هیچ وقت از بین نمیرود. بنابراین انسانها بر سر موضوعات واحد اختلافنظر خواهند داشت. نکته در اینجاست که دربارۀ خدا هم همینطور است. هرکسی با توجه به روحیات و ویژگیهای شخصیتی خودش، با تصویری ویژه از خدا ارتباط برقرار میکند و آن را بیشتر میپسندد. هرکسی باید صادقانه به درون خودش مراجعه کند و تصویر ویژۀ خودش را از خدا پیدا کند. کاملاً طبیعی است که برخی از افراد، همنوا با ابن عربی و امثال او، وحدت وجود را بیشتر میپسندند و آن را جوابگوی نیازهای درونی خود میدانند. بعضی دیگر با وحدت شهود همدلی بیشتری دارند، و برویم جلو. ما میتوانیم از یافتهها و تجربههای دیگران دربارۀ خدا بهره بگیریم و اقتضای خردمندی همین است که ما خودمان را از مزایای دانش و آگاهی دیگران محروم نکنیم. هرکسی باید بهتدریج راه ویژۀ خودش را پیدا کند و در نهایت صداقت و فروتنی، گام در آن راه بگذارد و بدون آنکه برای اثبات حقانیت راه خودش، سعی در ابطال دیگر راهها داشته باشد، با گامهای استوار، در راه ویژۀ خودش به سوی خدا پیش برود.
و پنجمین و آخرین نکته این است که دوستان عزیزم، ما انسانیم و دغدغههای خودمان را داریم. بسیاری از ما مجبوریم برای یک حقوق یا دستمزد اندک، بخش عمدهای از زندگیمان را صرف کارهایی کنیم که لزوماً برای ما دلچسب نیستند. ما از بیماری و فقر و ظلم، رنج میبریم. وجود ما پر از آرزو و خواسته است. ما به هیچ وجه (بر اساس این نکتهای که گفتم) حق نداریم تصویری از خدا به دست بیاوریم که طبق آن، انسان با همۀ دردها و رنجها و شادیها و آرزوهاش نادیده گرفته شود. از طرف دیگر نباید چنان بر وجود دنیای مادی و انسان تاکید کنیم که دیگر جایی برای خدا باقی نماند. درست این است که ما همواره به سوی تصویرهایی از خدا حرکت کنیم که انسان و خدا و جهان را در کنار هم میپذیرند و هیچ کدام از اینها را در پای آن یکی قربانی نمیکنند، و برای اثبات یکی از اینها، ناگزیز به انکار دیگری نمیپردازند. این موضوع گذشته از جنبۀ فردی، از حیث مقایسۀ بین تمدنها هم قابلتوجه است. فرهنگ شرقی ما در مواردی به قدری بر خدا تاکید کرده که انسان و جهان را به کلی نادیده گرفته؛ و تمدن غرب به ویژه بعد از رنسانس، چنان جهان و انسان را جدی گرفته که دیگر جایی برای خدا باقی نگذاشته. به نظر میرسد هر دو تمدن گام در راه نادرستی گذاشتند. من با نقل قولی از استاد خلیفه عبدالحکیم، حرف خودم را به پایان میرسانم. ایشان میفرمایند، خیلی جملۀ تکاندهندهای است واقعاً، بهحق گفتهاند که تاکید بیش از اندازۀ غرب بر واقعیت کائنات موجب شدهاست که جا دادن خدا در عالم دشوار گردد؛ و غوطهور شدن شرق در اندیشۀ واقعیت داشتن خدا، موجب شدهاست که قبول کائنات و موجودات، بیرون از ذات خدا مشکل شود. کتاب عرفان مولوی صفحات ۱۶۴ و ۱۶۵٫ ما باید تصویرهایی از خدا به دست بدیم که در این تصویرها، هم واقعاً خداوند در جای راستین خودش باشد، و هم جهان و هم انسان. لزومی ندارد که ما چیزی را قربانی کنیم برای اینکه بخواهیم چیزی دیگری به دست بیاوریم. بدین معنا البته، در جای دیگری دیگر قربانی کردن لازم است. جمع صورت با چنین معنی ژرف / نیست ممکن جز ز سلطان شگرف.
برای همۀ شما آرزوی تندرستی و نشاط دارم و امیدوارم که وجودتان غرق نور و مهر و آرامش باشد. همۀ شما عزیزان را به خدای مهربان میسپارم.
تبدیل سخنرانی به متن توسط گروه شمس و مولانا
۱۴۰۰/۱۱/۰۵
آقای شهبازی چند خط از سخنرانی ضبط شده ذهن شما را خواندم،همانطور که شما بدرستی از ضبط شده های خود برای طرح سوال و جواب استفاده می کنید،بقیه ذهن ها که نام می برد از چیزی استفاده می کنند که قبلا ضبط کردند ضبط های ذهن ها گرفته شده از بُعد فیزیک و جامعه می باشد در بُعد انسان خدا گونه هیچ قضاوتی وجود ندارد.
سلام ، وحدت وجود یعنی ، وحدت فکر با فکور ، فکور هر چه فکرش را ترویج کند باز منشاء فکر در ذهن فکور باقی میماند ما و کل هستی محصول فکر خدا هستیم ، در دنیای مجاز هوشیار در واقعیتمان هستیم و از حقیتمان غافل ، عارف واصل با حقیقتش هوشیار است و یسبح (شناور) در ذهن بی کران خدا