زبان در نزد مولانا – حسین الهی قمشهای
ما جویندگان حکمت و معرفت، و پویندگان راه عشق هستیم. عاشقان زیبایی و دانایی و نیکویی. چه جایی بهتر از اینجا که صحبت کنیم؟ در حضور دانشجویان، اساتید نازنین، از کسی صحبت کنیم که ذرهذرۀ وجودش آکنده از عشق، شادی، امید و معرفت بود. یک سنت شیرین و دیرینی بوده در ایران باستان تا امروز که کارها را به نام پروردگار شروع کنند. و این به صورتهای گوناگون متجلی شده است. از فردوسی که گفت: به نام خداوند جان و خرد / کزین برتر اندیشه برنگذرد. هرکدام متناسب با کار خودشان، نام پروردگار را، و ثنا و ستایش او را آغاز کردند. شیخ محمود شبستری چون میخواهد از تفکر صحبت کند، نخست از فکر خویشم در تحیر / چه چیز است آنکه گویندش تفکر. بنابراین شروع که میکند، میگوید به نام آنکه جان را فکرت آموخت / چراغ دل به نور جان برافروخت. نظامی وقتی که میخواهد قصه بگوید، در اول هفت پیکر، آغاز میکند: ای جهان دیده بود خویش از تو / هیچ بودی نبوده پیش از تو. این همان یکی بود، یکی نبود است. داستان شروع میکند. در بدایت، بدایت همه چیز / در نهایت، نهایت همه چیز. سنایی گفته است: ای درونپرورِ برونآرای / وی خردبخش بیخرد بخشای. سعدی شیرازی خودمان گفته: به نام خداوند جانآفرین / حکیم سخن در زبان آفرین. خلق الانسان، علمه البیان.[۱] اما مولانا مثل اینکه همه این سنتها را (شکسته) چون یک شخصیت نانکافورمیست[۲] بوده، یعنی هماهنگ نبوده ، همگام نبوده، اگرچه که در معنا بوده، ولی در صورت، بتشکنی کرده. اول کتابش گفته: بشنو از نی چون حکایت میکند، ولی همان بسم الله است، بسم الله را تلطیف کرده، بشنو از نی، یعنی من نیستم، از او بشنو، چونکه من من نیستم این دم ز هوست / پیش این دم هرکه دَم زد کافر اوست. بعداً هم فکر کرده که زبانآفرین هست ولی ما یک حرفهایی میخواهیم بزنیم که زبان اصلاً نمیتواند بزند. دعا میکند که ای خدا، جان را تو بِنْما آن مَقام / کَنْدَرو بیحَرف میرویَد کَلام. حَرف و صوت و گفت را بَرهَم زَنَم / تا که بیاین هر سه با تو دَم زَنَم. چند ازین اَلْفاظ و اِضْمار و مَجاز؟ / سوز خواهم سوز، با آن سوزْ ساز. آتشی از عشقْ در جان بَرفُروز / سَر به سَر فکر و عبارت را بِسوز. قافیهاَنْدیشَم و دِلْدارِ من / گویَدَم مَنْدیش جُز دیدارِ من. خوش نِشینْ ای قافیهاَنْدیشِ من / قافیهیْ دولَت تویی در پیشِ من.
با وجود اینکه همه گفتهاند زبان توانایی ندارد برای بیان معانی و به قول شیخ محمود، معانی هرگز اندر حرف ناید / که بحر قلزم اندر ظرف ناید. شما نمیتوانید دریا را در ظرف بریزید. هزاران چیز در دل آدم موج میزند، بعد میپرسند که حال شما چه طور است؟ و شما چیزی میگویید، الان این یک کلمه چیست؟ احساس شما را بیان میکند؟ ما خبردار نمیشویم، فقط به اندازهای که یک اشارتی بکنیم که در دل ما چه عوالمی هست. خیلی زبان نارسا است در لحظههای حساس زندگی. برای مسائل روزمره، خرید و فروش و معامله خیلی آسان است، ولی به محض اینکه شما لطیف میشود احساساتتان، و عمیق میشود، و در ژرفای هستی فرومی روید و از تجربیاتی حرف میزنید که فقط کسانی که عبور کردهاند میتوانند بفهمند، بنابراین شما سکوت میکنید و چارهای جز سکوت نیست. بَعد ازین گَر شَرح گویم، اَبْلَهیست. مولانا جاهایی حرف میزند، بعد میگوید: بَعد ازین گَر شَرح گویم، اَبْلَهیست / زانکه شَرحِ این وَرایِ آگَهیست. در عین حال ببینید که چه معجزهای در ادبیات فارسی رخ داده که این همه مطلب خوب، از حکمت و معرفت و زیبایی و دانایی و نیکویی را جمع کرده اند. جمعِ صورت با چُنین مَعنیِّ ژَرْف / نیست ممکن جُز زِ سُلطانی شِگَرف. یک پادشاه میخواهد مثل سعدی که بتواند این معانی را در لفظ بیاورد و بگوید که معانیست در زیر حرف سیاه / چو در پرده معشوق و در میغ ماه. چه قدر موفق بوده است که بگوید آن الفاظ سیاه هستند، با مرکب مینویسند، اما معانی است در زیر حرف سیاه / چو در پرده معشوق و در میغ ماه. از پشت ابر سیاه، ماه میآید بیرون؛ و اشاره میکند که شما دنبال آن ماه و معشوق باشید در صحبتهای من.
بنابراین مولانا بیشتر از سعدی توفقیش داشته به اینکه به زوایای ضمیر آدمی راه پیدا کند، منتها اینها از یک تکنیکهای زبانی استفاده کردهاند که ما امشب میخواهیم یک اشارهای به زبانبازی و زبانپردازی و کاربرد این الفاظ و عبارات که داستان مفصلی در زبانشناسی دارد که از کجا آمده اند؛ این را ببینیم که مولانا در چه مقامی قرار دارد در بیان آن معانی که نمیتواند بیان شود. ناگفتنیها را چگونه در بیان آورده؟ و چگونه با این الفاظ بازیهای لطیف کرده، که با دو کلمه یک مرتبه شما را منتقل کرده به یک عالمی، و فضای ذهنی شما را تغییر داده؛ به قول اروپاییها change of consciousness کرده. چون مهم این است که احوالات شما را دگرگون میکند، بعد شما که کتاب را میگذارید زمین، حال و احوال شما خوب و خوش است، به سبب آن داستان و الفاظی که گفته شده. حتی کلماتی که به کار میبرد، چون از یک عالم امن میآیند.
حال ما باید مختصری در مقدمه صحبت کنیم که رابطه بین لفظ و معنا چیست؟ و چرا ارسطو گفته که انسان، حیوان ناطق است؟ خوب انسان این همه صفت دیگر هم دارد، چرا ناطق را انتخاب کرده؟ چون هیچ چیزی به اندازه نطق، تبلور همه وجود آدم نیست. اخلاق، روحیات، سواد و معلومات شما را نشان میدهد. کافی است دو کلمه صحبت کند کسی. سعدی نقل میکند که کسی آمده بود در مصر و سکوت کرده بود، مردم از سکوت خیلی خوششان میآمد، فکر میکند چه ژرفایی وجود دارد، به همین دلیل بعضی که متاعی ندارند برای گفتن، میگویند ایشان سخن نمیگویند و حرف نمیزنند و صحبت نمیکنند. گاهی کلمهای از دهانشان میپرد برای اینکه اگر بیشتر بپرد، آبروریزی میشود. میگوید که کسی در مصر آمده بود و در مصر مدتی خاموش بود و مردم هم دور او جمع شده بودند. بعد به خودش گفت حال که مردم حرف نزده این قدر دور ما جمع شده اند، بهتر است حرف بزنیم. شروع کرد: سخن گفت و دشمن بدانست و دوست / که در مصر نادان تر از او هم اوست. سعدی میگوید: کمال است در نفس انسان سخن / تو خود را به گفتار، ناقص مکن. کمال نیست که کسی بتواند حرف بزند. بعضیها نقصشان را با الفاظ آشکار میکنند. خیلی لفظ مهم است که انسان باید مراقب باشد. اول بهتر است انسان شخصت خود را خوب کند چون بالاخره زبان فاش میکند شما را. یک کلمهای جایی به کار میبرید، معلوم میشود. بعدا هم احوالات درونی شما را فاش میکند. اگر آدم خودخواه باشد، حسود باشد، در زبان معلوم میشود چون انگیزهای که تولید میکند این اصوات و کلمات را، درست است که ما از زبان قرض میگیریم ولی ترکیب اینها طوری است که از هر عالَمی که میآید، به همان عالَم میبرد. فرض کنید کسی شعر میگوید، شعرهایش از کجا میآید؟ از اینجا میآید که فکر میکند عجب! در این روزگار نه شهرتی داریم، بهتر است چیزهایی را سر هم کنیم، الان بازار آشفته است، معنی آن خیلی روشن نباشد، ابهاماتی داشته باشد. این از آنجا میآید. وقتی که شما این را میخوانید، کجا میروید؟ میروید به عالم ظلمانی، به عالم خودخواهی؛ در عالم خوبی نمیروید، چون از آنجا میآید، از یاس میآید. شاعر خودش افسرده و ملول، و حال شعر میگوید، شعر بگوید هرچه سعی کند که پنهان کند، بالاخره این نومیدی و یاس در اشعارش میآید. کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟[۳] اگر تو افسرده باشی، اگر پر از کینه باشی، این کلام صاف و شفاف مثل مولانا به دست نمیآید. این سُخَن آبیست از دریایِ بیپایانِ عشق / تا جهان را آب بَخشَد جسمها را جان کُند.
این که گفتند حیوان ناطق، واقعاً ارسطو نادرهای بوده در عالم و توصیه میکنند که از فرهنگ مغربزمین اول با افلاطون و ارسطو آشنا شوید. این دو نفر کافی است اگر بخواهید اندیشه مغربزمین و شعاع فکری آنها را درک کنید، ارسطو و افلاطون. و به خصوص ارسطو، چون وسعت موضوعاتی که بحث کرده خیلی بیشتر از افلاطون است. اولاً اینکه ما حرف میزنیم نماینده این که ما عقل داریم، این خرد ما است که حرف میزند. عقل، یکی از بهترین و بارزترین تجلیاتش سخن است و حیوان ناطق هم به همین دلیل میگویند. حیوانات دیگر بالاخره سر وصدایی دارند و از صدای آنها چیزهایی میفهمند انواع نوع خودشان، ولی اینکه بخواهند اندیشههای خودشان را در قالب کلمات متنقل کنند، از دل من به دل شما راهی پیدا شود، این فقط خاص انسان است.
خندیدن فقط خاص انسان است. خنده از عقل است. شما چرا میخندید؟ چون یک انتظاراتی دارید، یک هارمونی هایی و تناسباتی را انتظار دارید که در این حرف بیاید ولی یک مرتبه میبینید که نیامد، این با آن نمیخواند، آن وقت در یک شرایط خاصی میخندند، اگر ضرری به کسی نخورد یا زیاد عواطف را تحریک نکند، آدم از Incongruity یعنی عدم هماهنگی میخندد. تمام این جوکها که تعریف میکنند اگر از نظر زبانی دقت کنید، یک جایی میبینید که یک مرتبه بیتناسب میشود، از جایی به جای دیگر میپرند، یک معنی را به یک معنی دیگری به کار میبرند، از verbal fallacy یعنی مغالطات لفظی استفاده میکنند و ناگهان آدم خنده اش میگیرد. نصرالدین آمده بود در باغی و نردبانش را آورده بود و رفته بود پایین. بعد گذاشته بود که میوهها را بچیند. باغبان رسید گفت اینجا اینجا چه کار میکنید؟ گفت من نردبانفروشم. گفت نردبانفروشی خوب است ولی چرا در باغ مردم؟ گفت نردبان خودم است، هرجا که بخواهم میفروشم. این مغالطهای است لفظی که یک بخشی از آن درست است، نربان خودم است؛ ولی یک درست را اول میگویند خیلی قوی، نردبان خودم است، بعد: هرجا بخواهم میفروشم. دومی هم به سبب اقتدار اولی، قبول میکنیم و ما م یخندیم برای اینکه عجب ابلهی! این ربطی به آن ندارد. خنده هم نشانه فهم و عقل آدمها است. بعضی هستند آن قدر فهمشان بالا است که به همه چیز میخندند. کسی میگفت که این خانمها چرا این قدر ذوق خندهشان کم است! یک انگلیسی اعتراض کرده بود. شما جوک تعریف میکنی میگویند که حالا چی؟ نمیخندد. آقایان گاهی خیلی نارحت هستند از دست خانمها که آن لطیفه را نمیگیرند. بعد کسی جواب داده بود که چه قدر خوب، وگرنه ناچار بودند دائم به آقایان بخندند، بهتر است که این ناهماهنگی را کمتر حس کنند. اگر بیشتر حس میکردند، باید دائم میزدند زیر خنده. خنده نشانۀ این است که آدم میفهمد. هرچه بیتناسبی بیشتر باشد آدم بیشتر میخندد، به طوری که میگویند خر کُنَد خنده. یعنی آن قدر نمیفهمد که ببین چه قدر کارت بیتناسب است که سیاه گر سرخ پوشد خر بخنند یعنی خر هم میفهمد که این دوتا به هم نمیخورد. بعضیها میتوانند به خساست بخندند، به حسادت بخندند. اگر آدم نگاهش را عوض کند میتواند به حسادت بخندد، به فضولی میتوان خندید. خیلی روی این هم ارسطو تاکید کرده است که خنده هم یکی از بارزترین نشانههای آدمیزاد است و میگویند هرکسی را خواستی بشناسی، یکی در لحظه خندههای بیخیال، وقتی آدمها میزنند زیر خنده، کاراکتر و فرهنگ و خصوصیاتشان دیده میشود.
یکی دیگر ریتم است که یک دو سه چهار، این از مظاهر انسان است. هیچ حیوانی نمیتواند بفهمد. و درست است که خرس میرقصد ولی زیر پای آن را داغ میکنند، مردم فکر میکنند که میرقصد ولی به آن آهنگ نمیرقصد چون یک دو سه چهار را نمیفهمد و فقط انسان میفهمد.
بنابراین خصوصیات انسان را به عنوان اَعراض خاص یا فصل انسانی معرفی کرده است ارسطو. در منطق قدیم ما هم برای اینکه به لفظ برسیم و ببینیم که زبان چیست، زبان از مقوله دلالات است. دلالات یعنی چیزی مانند الف دلالت میکند بر ب. این دلالت سه نوع است. یکی دلالت عقلی که عقل آدم بدون لفظ و با دیدن دود میگوید که اینجا آتشی است. مصنوعی میبیند، میگوید که صانعی است. خیلیها دارند تلاش میکنند از راه دلالت عقلی مردم را به خدا راهنمایی کنند که ببین این چنین و چنان است. در میانِ خون و روده فَهْم و عقل / جُز زِ اِکْرامِ تو نَتْوان کرد نَقْل. جز اینکه بگوییم که خدایی است که وسط خون و روده فهم و عقل درست کرده است. گوشتپاره که زبان آمد ازو / میرَوَد سَیلابِ حِکْمَت هَمچو جو. یک تکه گوشت اینجا گذاشته است، این دلالت عقلی است، این عقل ما حکم میکند که آنجا اندیشه و فکری است. حالا اگر الفاظش را هم نفهمیم، میفهمیم که این الفاظ دلالت بر وجود کسی میکند. این دلالت عقلی است که الف دلالت میکند بر ب، بدون صوت. البته میتواند دلالت عقلی، لفظی هم باشد یعنی صوت داشته باشد. مثلا کسی در حال خواندن است، شما هم الفاظش را اصلا نمیفهمید، یا حرف میزند، میگویید که یک نفر رد شد. اصلا نفهمیدی که چه چیزی گفت، به الفاظ نیست، فقط میفهمید که این صدا، صدای آدمیزاد است. بنابراین دلالت عقلی دارد، برای اینکه آدم اینجا بوده است.
یکی هم دلالت طبعی است که در واقع به نوع دیگری عقل است ولی به آن میگویند طبیعی. مثل اینکه رنگ رخساره خبر میدهد از سِرِّ درون. رنگ شما را میگویند که پریده است، شاد و خرم است، در نگاه تو برقی هست. از اینجا چیزهایی میفهمند. میگویند که اول چشم آدم میخندد، بعد لب آدم آن را پررنگ میکند، بعد گفتار آن را کاملاً پررنگ میکند. کمی توضیح میدهد و عقایدش را بیان میکند و میخواهد بگوید که من چقدر تو را دوست دارم. این ابتدا در چشم معلوم میشود ولی کمرنگ است. بعد کمی با لبخند و بعد هم پررنگ تر میشود. اینها را میگویند دلالتهای طبعی یا طبیعی. یکی هم دلالتهای وضعی که قراردادی است. مثلاً میگویند که چراغ قرمز یعنی توقف کنید، سبز یعنی حرکت کنید. چیزهایی نیست که مستقیم از عقل نتیجهگیری شود درست کردن البته در جهان یک رابطه عقلی هم درست کردهاند که مثلاً جایی چیزی ممنوع است ولی به هر حال اینها را قرارداد کردند، ما میتوانیم آن را طور دیگری قرارداد کنیم. این دلالت وضعی دو نوع است: یکی دلالت وضعی لفظی؛ یکی هم دلالت وضعی غیر لفظی. مثلا علامت میگذارند که اینجا جاده لغزنده است، یک علامت میزنند. گاهی یک کلمه مینویسند، مثلاً مینویسند جاده لغزنده است. بنابراین اگر دلالت وضعی و قراردادی و لفظی باشد میشود زبان. زبان یعنی دلالتهای وضعی لفظی. البته در اینجا بحث زیادی هست. ابن عربی برای اولین بار گفت دلالتهای زبان، الفاظ در معانی قراردادی نیستند. مثلاً به این گفتهاند لیوان، لیوان شده است؛ به آن میگویند درخت، درخت شده است. اینها دلالتهای طبیعی بوده است، یعنی فقط قراردادی نیست و یک ارتباطی با واقعیت دارد. یعنی اینها که به تدریج پیدا شده است. به همین دلیل نشانههایی از این کلمات که در زبانشناسی به آن میگویند به قول مولانا میگویند: بر قَفایِ تو زدم آمد طَراق، یعنی زدم پس گردن تو، صدای طراق آمد. یک سوآلی دارم این جا در وِفاق. این طَراق از دستِ من بودهست یا / از قَفاگاهِ تو؟ ای فَخْرِ کیا. میخواهم ببینم این صدای طراق از پس گردن تو بوده است یا مال دست من بوده است؟ یا جیر جیر کردن. یا مثلاً مولانا وقتی میخواهد بگوید که انسان باید در طلب باشد، الفاظی را به کار برده است که برخی ممکن است بگویند که فصیح نیست، ولی در منتهای فصاحت است، چرا؟ چون دقیقاً همان چیزی که میخواهد بگوید را گفته است. میگوید که در طَلَب زن دایما تو هر دو دست / که طَلَب در راهْ نیکو رَهْبر است. لَنْگ و لوک و خُفتهشَکْل و بیاَدَب / سویِ او میغیژ و او را میطَلَب. یعنی در اینجا بیادبی هم خیلی خوب است یعنی میخواهد که هیچ چیزی را رعایت نکن، برو به طرف او، به هر شکلی که شده. يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ[۴]. خزنده، به پهلو بخوابد، دراز بکش. گفت که بمیر و بّدَم. آهنگری چند شاگرد استخدام کرده بود که در چیزی بدمند. بعد از مدتی گفتند که آیا میتوانیم بنشینیم و بدمیم؟ گفت که بنشینید. بعد از مدتی خسته شدند و گفتند آیا ما میتوانیم لم بدهیم؟ گفت که اشکالی ندارد. گفت میتوانیم دراز بکشیم؟ گفت بمیر و بِدَم، تو فقط باید این را بدمی، کاری نداشته باش. حالا مولانا میخواهد بگوید که هر طوری شده، تو برو به طرف معشوقت.
اینجا الفاظ دلالت میکند بر همان صوتی که هست به همین دلیل یکی از صنایع ادبی این است که وقتی داریم از موضوعی صحبت میکنیم، صداها هم کمک میکنند به همان فضا. مثلاً خیزید و خز آرید که هنگام خزان است.[۵] خش خش را نشان میدهد. باد خنک از جانب خوارزم خزان است.[۶] وزوز و خش خش را و اصوات را درج کرده است. گفتند که الفاظ دلالت بر یک سری چیزهای طبیعی میکنند. اولین بار این طور نبوده است. یک سری تئوریهایی هست در زبانشناسی که یکی از آنها تئوری دینگ دونگ است که به صورت طنز به آن میگویند تئوری دینگ دونگ. مثلاً چشم شما میافتد به یک حیوانی، یک موسیقی در ذهن شما میآید، از آن موسیقی یک الفاظی بر زبان شما جاری میشود که مثلاً میشود گربه. مثلاً در خیلی از زبانها مرگ کلمهای است که خیلی خوشآهنگ نیست اما مثلاً کرشمه، عشوهگری؛ درست است که الفاظ آن فرق میکند در زبان انگلیسی و فارسی، ولی معلوم است که آنها بیان احوالات درونی ما هستند، یعنی ما چیزی را دیده ایم و حظ کرده ایم. بنابراین کلمه حظ کلمهای نیست که به معنای مرگ باشد. مثلاً شما زبان اسپانیولی نمیدانید ولی اگر یک کلمه به شما بدهند، اگر زبانشناس باشید میگوید که این کلمه احتمالاً میتواند بدین معنا باشد، این به آن معنی نیست، به معنی خورشید نیست. مثلاً در هیچ زبانی به خورشید نمیگویند “زقف بق”، چون هیچ تناسبی ندارد، معلوم میشود که قراردادی نیست، چون اگر قراردادی بود، یکسری چیزهای بیمعنی میگذاشتند، اینها هر کدام معنی و ارتباطی دارد.
بنابراین این دلالت وضعیِ لفظی هم دو نوع میشود. یکی دلالت مطابقی که شما لفظ را میگویید و همان معنی را اراده میکنید. مثل اینکه میگویید که من خانه خریدم. خانه خریدم یعنی لفظ خانه را میگویید و تمام خانه را اراده میکنید. سقف، اتاق، پذیرایی، و آشپزخانه و بقیه خانه است. اما زمانی که میگویید من خانه را رنگ کردم، اینجا لفظ خانه را میگویید، ولی جزئی از آن را اراده میکنید، اینجا دلالت کل بر جزء است. گاهی هم جزء را میگویند، دلالت بر کل میکنند. گاهی هم کل را میگویند، دلالت بر جزء میکنند. مثلاً میگویند که چند تا دست بیاورید، بدان معنا است که چند تا انسان بیاورید ولی چون دست آنها مهم است، میخواهند برای ما کار بکنند، میگویند که او در این کار دست دارد و حتی ممکن است دست نداشته باشد. ولی دست یک معنای دیگری پیدا میکند که جزء است ولی به کل آن اطلاق میشود. گاهی اوقات از آن طرف میگویند. میگویند که چند تا آدم آورده اند؛ کل را میگویند ولی منظور آنها کمک است و خدمت و این چیزها. یک چیز جالبی هم من اینجا بگویم. گاهی از پا هم استفاده میکنند برای کارهایی که در شان انسانی نیست که از آنها استفاده کنند، یعنی از دست یک استفادههایی میشود، از پای یک استفادههای دیگر میشود که از این بحث میگذرم.
یکی دلالت التزامی است، یعنی مثلاً شما خانه را میگویید ولی نه جزء آن مد نظر شما است، و نه دیوار آن، و نه هیچ بخشی از آن، بلکه چیز دیگری مد نظر شما است. این خانه که پیوسته دَرو بانگِ چَغانهست / از خواجه بِپُرسید که این خانه چه خانهست؟ این خانه چون ویران شود / معمور و آبادان شود. در اینجا منظور از خانه، بدن است، کل بدن انسان را دلالت میکنند بر خانه، چون روح آمده است در آن. این سر چو بیسامان شود/ آخر به سامان میرسد. دلالت التزامی یعنی شما لفظ را میگوید؛ نه جزء آن را اراده میکنید و نه کل آن را، بلکه چیز دیگری را مد نظر دارید که یک ارتباطی با آن دارد، یک نوعی از ارتباط را دارد، به یک دلیلی از این به آن منتقل میشود. این میشود ادبیات. ادبیات دلالتهای التزامی است. بخش عمدهای از کتابهای آسمانی هم دلالتهای التزامی است. اکثر استعمالات القرآن تشبیهات و کنایات و ایهامات. اینها ایهام دارد، اشاره دارد، کنایه دارد و از یک معنایی منتقل میشود به معنایی دیگر؛ یک تجلی رخ میدهد که قابل بیان نیست، همان جایی که ادبیات شروع میشود، ادبیات از سکوت شروع میشود، آن جایی که همه سکوت میکنند، از آنجا آنها سخن پیدا میکنند. سخن، سکوت بزرگانی است که حرفهایی که نمیتوانستند بیان کنند، به زبانی آنها را بیان میکنند. به چه زبانی دیگری بگویند؟ نمیتوانستند بیان کنند. هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال / با که گویم که در این پرده چهها میبینم.[۷] ولی یک عدهای گمراه میشوند بدین وسیله. هادیِ بعضیّ و بعضی را مُضِل. میگوید که مثلاً شراب شیره انگور خواهم، شیره انگور که دیگر دلالت التزامی ندارد، معلوم است که شراب شیره انگور چیست، ولی نیست. آن الفاظ را میگوید، چشم را میگوید، ابرو را میگوید، غمزه را میگوید؛ ولی هیچ کدام از آنها را اراده نمیکند، بلکه چیز دیگری را اراده میکند که شما باید از مجموع کلام آن، اراده شاعر را بفهمید. چه مستی است که ندانم که رو به ما آورد[۸] از کجا آمد؟ یک مرتبه آدم مست میشود؛ بدون پیاله، بدون مِی، بدون شراب. چشم بد دور که بیمطرب و می مدهوشیم[۹]. جامی از روی تو شد مست نه مِی دید و نه جام / بزم عشق است چه جای می و جام است اینجا. ولی چون مردم با الفاظ سروکار دارند، و الفاظی که دلالت بر آن مستی و شادی میکند از این جنس است؛ ولی در آن نکتههایی میگذارند که شما از آن منتقل به دلالت التزامی بشوید. از دلالت صوری و بازاری بروید به سوی دلالت التزامی برسید .
مولانا وقتی داستان شروع میکند از اولش میگوید که میخواهم داستان شما را بگویم، داستان پادشاه و موسی وهارون نمیگویم، من داستان تو را میگویم، خوب گوش بده، از بَدیها آن چه گویم هست قَصدَم خویشتن. داستان به خودمان برمی گردد. بشنوید ای دوستان این داستان/ خود حقیقت نقد حال ماست آن. وقتی موسی با آن چوپان عتاب کرد که تو چه حرفی داری میزنی؟ موسی کنایه از حضرت موسی نیست، بلکه کنایه از عقل و آدمهایی هست که استدلالهای ظاهری میکنند. گفت که این حرفهایی که تو میزنی کفر است. خداوند چارق میپوشد؟ چارُقَت دوزَم، کُنم شانه سَرَت یعنی چه؟ چرا این حرف را میزنی؟ این چه ژاژ است، این چه کُفر است و فُشار؟ / پَنبهیی اَنْدر دَهانِ خود فَشار. اینها همان دلالت لفظی است. وقتی که میگوید ای خدای من فدایت جان من / جانْ فِدایِ یارِ دلْرَنجانِ من. ای فدای تو همه بزهای من. او که بز ندارد. چوپان من هستم، شما هستید. حضرت ابراهیم گفت إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُكِي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ[۱۰]. یعنی ای فِدای تو همه بُزهایِ من / ای به یادت هی هی و هَیهایِ من. شیرْ پیشَت آوَرَم، ای مُحْتَشَم. وقت خواب باید بروبم جایکت. اینها را به الفاظ صوری تلقی میکنند. عصا را میاندازد یک مرتبه اژدها میشود و فرعون هم نگاه میکند و فکر میکند که یک سِحری است، خوب بهتر است که ما هم ساحر داریم آنها را جمع کنیم با این مبارزه کنیم. اینها بدین خاطر است که متوجه نیستند زبان، زبان تمثیل و اشارات و التزامات و کنایات خیلی وسیع تری است. در کَفِ شیر نَری خونْخوارهیی یعنی خدا، خدا مگر شیر نر خونخواره است؟ بله، بله یک معنایی. ای رَفیقان راهها را بَستْ یار / آهویِ لَنْگیم و او شیرِ شکار. همه راهها را بسته است، ما نمیتوانیم از دست او فرار کنیم. تسلیم و رضا را در مقابل شیر میآورد، او که شیر عالَم هستی است، اسدالله غالب است. در لحظۀ دیگر ممکن است که به منظور ولی باشد، لحظه دیگر منظور او از شیر ممکن است نفس خود آدم باشد.
بنابراین زبان در نزد مولانا اولاً تبلور خصوصیات مولانا است. که من چند تا آنها را به شما میگویم. اولاً زبانِ پاک است، زبانی است که خار ندارد، ویروس ندارد، زبانها ویروس دارند. شما یک سری از کتابها را میخوانید، آن شخص چون حسود بوده است، و خودخواه بوده، فریبکار بوده، یک جایی شما را آزار میدهد و شما متوجه نمیشوید. کتاب او را میخوانید و روحیۀ شما خراب میشود، حال شما را میگیرد. نمیدانید چرا. برای اینکه از یک حال خوشی نیامده است. پروفسور آربری که کتاب فیه ما فیه را ترجمه کرده است، گفته که من در حیرتم مولانا کجا نشسته بوده که اینها را نوشته است؟ در چه عالم امنی بوده است که این کلمات بدون هیچ غباری نوشته شده؟ گاهی مولانا صحبتهایش غبار میگرفته. سخت خاکْآلود میآیَد سُخُن. شعر میگویند ولی متوجه میشود که خوب نیست. میگوید که دارد خاکآلود میشود، حرفت را قطع کن و صبر کن تا آب صاف شود. اگر رابطه انسان با پروردگارش کمی گلآلود شود، سخن خاک آلود میشود و رایحه ناخوش میگیرد و بو میگیرد. بنابراین میگویند که این حرف بو میدهد، بوی سیر میدهد. مولانا میگوید: کرده او از مَکْر در لَوْزینه سیر. شما فکر کنید که در باقلوا کسی سیر بریزد، ممکن است به آش بزنند ولی در باقلوا سیر زده است. حرفهای خوب مثل باقلوا شیرین بود و مردم را به خدا دعوت میکرد ولی آنهایی که شامۀ تیزی داشتند میگفتند که این بوی سیر میدهد. میگفتند که این آدم خودخواه است، آدم دکانداری است، معلوم نیست برای چه دارد این حرفها را میزند. کمی پیگیری میکنند دنبال قضیه میروند شامۀ آنها خبر میدهد. از مولانا شما هرچه، بخوانید غیر از صداقت و عشق به شما چیزی در دلش نبوده است. یعنی وقتی در حال گفتن این شعرها بوده است، عشق محض بوده، شوق محض بوده، خیر محض بوده، نمیخواسته کسی آزار ببیند. حتی فرعون را جایی میآورد و تبرئه میکند، شیطان را جایی میآورد و تبرئه میکند هیچ یک از ذرات عالم از طرف مولانا خاری به آنها نرفته است. شیطان هم به سوابق آن نگاه میکند. گفت که ما از اول فرشته بوده ایم.
یکی از تلاشهایی که مولانا کرده است این است که سعی کرده این را به کرسی بنشاند که همه شما یک دینی دارید، آن دین چیست؟ عشق. همه شما عاشق زیبایی هستید، عاشق نیکویی هستید، و عاشق دانایی هستید. بدیهی است همه ما این عشق را داریم، بنابراین بر فطرت ما به دنیا آمده ایم کل مولود یولد علی الفطرة. فطرت یعنی چیزی که همه عالم دارد. همه اهل دنیا عاشق خوبی هستند، یک آدم خوب را همه احترام میگذارند، هنرمند را همه احترام میگذارند، یک آدم دانشمند را همه احترام میگذارند. عشق به خوبی در همه ما هست. در همه جای دنیا موزه دارند یعنی زیباییها را میگذاریم اینجا. مسلمان باش، زرتشتی باش، مسیحی باش. این است که اصل دینها است. دینهایی که بعداً میآیند بر بنای فطرت پذیرفته جان آدم میشوند و بر دل آدم مینشینند و میگویند به به، این رسول چه حرفهای خوبی میزند و این با فطرت آدمها میخواند. آدم دانا وقتی قرآن را گوش میکند، گوش جواب میدهد به آن زیبایی، فهم جواب میدهد به آن هارمونیها، درک و آگاهی آدم جواب میدهد به آن حکمتی که در آیات است. بنابراین ما بر اساس دین فطرت مان در درجه اول هستیم. عاشقان را شُد مُدَرِّس حُسنِ دوست / دفتر و دَرس و سَبَقْشان رویِ اوست. حرف نمیزنند ولی در حال تکرار هستند، تکرار عشق میکنند، با نگاهشان، با حرفشان، با نشستنشان، با برخاستنشان. خامُشَند و نَعْرۀ تَکْرارَشان / میرَوَد تا عَرش و تَختِ یارَشان. بعد میگوید که دَرسَشان آشوب و چَرخ و زَلْزَله. ما درس عشق باید بخوانیم، درس زیبایی باید بخوانیم، باید درس جنون بخوانیم. اینقدر محاسبات نفسانی و خودپرستانه نباید بر روی هر چیزی بکنیم، شور ما را از ما میگیرد. تا یک نفر سوال میکند، به جای اینکه صداقت و صمیمیت داشته باشیم، فکر میکنند که باید جواب این را چه دهیم. فضای ذهنی آدم خراب میشود بنابراین گفت که دَرسَشان آشوب و چَرخ و زَلْزَله / نه زیادات است و بابِ سِلْسِله. زیادت اینجا یعنی چه؟ زیادت یعنی در ابطال تسلسل و نامتناهی در حکمت یک بحثی دارند که اگر شما از نقطه الف دو خط عمود بر هم به صورت زاویه قائمه بکشید تا بینهایت، هر دو بروند تا بینهایت، آن وقت در فاصله یک متری، یک وتر کشید که یک مثلث درست میکند. در فاصله دو متری یک وتر دیگر بکشید، آن وتر دوم از آن وتر اول بزرگتر میشود. بنابراین یک اضافهای پیدا میکند نسبت به وتر اول. وتر سومی یک اضافه پیدا میکند نسبت به وتر دومی. اینها میشود زیادات. حالا میخواهند ثابت کند که بینهایت وجود ندارد، میگوید اگر بینهایت باشد، زیادات بینهایت پیدا میشود، زیادات بینهایت نمیتواند وتر باشد، چون وتر این طرف و آن طرفش معلوم است. نی زیادات است و باب سلسله. سلسلۀ این قوم جعد مُشکبار. اینها اگر دستشان سلسله باشد کاری به سلسله علت و معلولی ندارند، تسلسل مکانی و زمانی و علی و معلولی ندارند، بلکه سلسلۀ زلف یار بر گردن آنها است. سِلْسِلهیْ این قَوْمْ جَعْدِ مُشکْبار / مسئله دَوْر است، لیکِن دَوْرِ یار. دور همین است که وقتی الف علت ب باشد؛ بعد بگویند علت ب چیست؟ و بگویند الف. اگر چیزی علت خودش بشود، میشود دور. حال ممکن است با فاصله باشد، میگویند علت الف چیست؟ ب. علت ب چیست؟ ج. علت ج چیست؟ د. د چیست؟ باز الف. یکی از آنها را میگویند دور مضمر و دیگری را دور مصرح. به صورت کلی دور باطل است، و تسلسل هم باطل است چون علت پیدا نمیشود. ولی عجیب است که بعضی تصور کردهاند اگر چیزی را کش بدهند، موضوع منتفی میشود. مثلاً میگویند این آینه که از خود نور ندارد، از کجا این نور را گرفته است؟ میگویند از آن آینه. آن آینه هم از خودش نور ندارد، آن از کجا گرفته است؟ میگویند از آینه آن طرفی. بعد کمی که آن را کش دادند، فرد قانع میشود. در صورتی که انسان حکیم میگوید که آن دیگری چه؟ تا بینهایت همینطور بِرَوی مبدا نور پیدا نمیشود، چون همه اینها آیینه هستند بنابراین بینهایت باطل میشود. نور که هیچ وقت از عدم به وجود نمیآید، علت باید پیدا شود. پس باید به علت برسد، علتی که معلول نباشد، چون اگر معلول باشد باز میرویم سراغ دیگری. خیلی قشنگ مولانا درس فلسفه داده است. مثلاً دو حدیث نقل میکند. دی سؤآلی کرد سایِل مَر مرا / زان که عاشق بود او بر ماجَرا / گفت نکتهیْ اَلرِّضا بِالْکُفْرِ کُفْر / این پَیَمبَر گفت و گفتِ اوست مُهْر. اگر انسان به کفر راضی شود، کفر است. حدیث دیگری هم داریم که از پیامبر است: من لا یرضی بقضاء الله فهو کافر. نه قَضایِ حَق بُوَد کُفر و نِفاق؟ / گَر بِدین راضی شَوَم باشد شِقاق. من چه کار باید بکنم؟ اگر راضی باشم میگویند که راضی به کفر شده ای. اگر راضی نباشم، میگویند که به قضای الهی راضی نیست؛ و کسی که به قضای الهی راضی نیست، کافر است، در هر دو صورت من کافر میشوم. اینجا بحث کلامی است. مولانا خیلی قشنگ جواب میدهد و میگوید که عزیز من، این دو کفر است، یکی کفری که من دارم، یکی کفری که خداوند در عالم اراده کرده است که باشد، به آن باید راضی باشی. این که خداوند هم کفر آفریده است، هم مومن آفریده، این قضای الهی است. کفری که من دارم جهل است، قضای کفر، علم. یعنی اینکه خداوند قضا کرده است، یعنی اراده کرده و مشیتش بر این بوده است که هم کفر باشد و هم ایمان باشد، این از علم او سرچشمه میگیرد چون برای نظامی که این عالم دارد، هم ظلمات باید باشد و هم نور، اما بدان معنی نیست که نور و ظلمت با هم برابرند. گفت راضی ام بر کفر زان رو که قضاست. چون خداوند اراده کرده است که در عالم فرعون هم باشد، ما هم قبول میکنیم. نه ازین رو که نِزاع و خُبْثِ ماست. از این نیست که به من مربوط میشود. من نباید که به کفر رضایت بدهم. خودم هم کافر نباشم، و دیگران رها هم دعوت کنم به ایمان برسند ولی به این قضای الهی هم من راضی هستم که خداوند اراده کرده است که در عالم کفر هم باشد.
تبدیل سخنرانی به متن توسط گروه شمس و مولانا
۱۰/۰۴/۱۴۰۱
—–
[۱] آیۀ ۴ سورۀ الرحمن.
[۲] nonconformist
[۳] غزل حافظ
[۴] آیۀ ۱۹۱ سوره آل عمران.
[۵] بیت از منوچهری.
[۶] بیت از منوچهری.
[۷] غزل حافظ.
[۸] غزل حافظ.
[۹] غزل حافظ
[۱۰] آیۀ ۱۶۲ سورۀ انعام.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!