غزل ۳۵۹ مولانا
۱ دَرین جو دلْ چو دولابِ خراب است که هر سویی که گردد پیشش آب است ۲ وَگَر تو پُشتْ سویِ آب داری به پیشِ روتْ آب اَنْدَر شِتاب است ۳ چگونه جان بَرَد سایه زِ خورشید؟ که جانِ او به دستِ آفتاب است ۴ اگر سایه کُند گَردندرازی رُخِ خورشیدْ آن دَم در […]