شبی با مولانا – سخنرانی استاد عبدالکریم سروش
به نام خداوند
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید
سلام عرض میکنم خدمت عزیزان برادران و خواهران. مشتاقان مدرسهی مولانا و شاگردان مکتب عشق که شبی را برای نشستن در حضور آن عزیز. آن نادرهی نابغهی تاریخ قدم به اینجا نهادند و تشکر میکنم از گردانندگان این بزم قدسی روحانی که عنایت و کرامت کردند و بنده را به این محفل مبارک دعوت کردند و موجب دیدن دوباره و زیارت مجدد یاران قدیم شدند. حقیقتا اگر باید به نام کسی شبی را به سحر رساند آن کس بهتر و نیکوتر و شیرین لبتر از مولانا نیست. من حرف دلم را با شما بگویم و آن این است که یکی از دعاهای من همیشه به درگاه خدا این بوده اگر قرار است مرا به بهشت ببرد نزد مولانا همنشین کند اگر قرار است که به جهنم ببرد مولانا را شفیع من کند. گرچه نزد مولانا نشستن خود بهشت است و چه بهشتی بالاتر از همنشینی با اولیاء خداوند. مولانا میفرمود که اولیاء خداوند کمترین کاری که با آدم میکنند این است که در آدمی قیامت به پا میکنند آدمی را گرم میکنند.
که دَرونْشان صد قیامَتْ نَقْد هست
کمترین آن که شود همسایه مَست
کمترینش این است که همنشین خودشان را مست میکنند گرم میکنند همان تعبیری که در شعر دیگری دارد:
کارِ مَردانْ روشنیّ و گرمی است
کارِ دونانْ حیله و بیشَرمی است
مردان الهی را از روی روشنی بخشی و از روی گرمی بخشی میتوان شناخت. به قول شمس تبریز میگفت در پای سخن کسی نشسته بودیم گویی از سخنش یخ میبارید ولی بعضیها از کلامشان قیامت میبارد. با سخنشان محشر میکنند دلها را زیر و زبر میکنند آدمی را دگرگون میکنند و همنشینی با آنها عین بهشت است عین قیامت است عین محشر است من در همین مقدمهی کوتاهی که گفتم دو تعبیر را به کار بردم که میخواهم همان دو تعبیر را برای شما باز کنم و بگشایم و دربارهاش توضیح بدهم تا شخصیت مولانا عمل او نقش او و اثر او در ما روشنتر شود. یکی اینکه:
کار مردان روشنی وگرمی است
کار دونان حیله و بیشرمی است
و دیگر انکه آدمی را دگرگون میکنند قیامت به پا میکنند زیر و زبر میکنند و این هر دو نقش که از آن مولاناست نه فقط در آدمیانی که هم روزگار او بودند ظاهر شد بلکه اکنون هم که ما پس از هفتصد سال و هفت قرن حجاب کتاب او را بر میداریم و میخوانیم کتاب او همچنان یک آتشکده است همچنان یک میکده است یک خمخانه است و شما را مست میکند شما را آتش میزند و من گمان ندارم که کسی در عمر خود یک ساعت با این بزرگ نشسته باشد و هوس نکرده باشد که همهی عمر با او زندگی کند.
من مفتخرم مباهیام مبتهجام به اینکه پنجاه سال از عمر خودم را در همنشینی و انس با این بزرگوار سپری کرده ام. پنجاه سالی که به یک خواب شیرین میمانست و اکنون هم که آن خاطرهی لطیف و لذیذ را به یاد میاورم آنقدر برای من تعالی بخش و لطافت بخش است که نمیدانم خدا را به خاطر این نعمت بزرگ چگونه سپاس گذاری بکنم. هیچ نعمتی در این عالم بهتر از همنشینی با اولیاء خداوند نیست. شما شنیده اید خداوند نعمت بسیار دارد که به بندگان خود میدهد آنهایی را که دوست دارد حتی آنهایی را که خدا را دوست ندارند باز هم مشمول جود و کرم و رحمت و احسان خداوند میشوند. اما نعمتی برتر از شناختن اولیاء خداوند همنشینی و هم سخنی با آنها نیست و در این گفتگوها و در این مجالستها هوایی میرود و نسیمی میوزد که عین نسیم بهشت است و کسانی که چنین تاثیری در سخنشان هست شما بدانید و شک نکنید که کلامشان از جای دیگر بر میخیزد و منبع و مخزن دیگری دارد. سرِّ ماندگاری مولانا هم همین بوده است و مهمترین کاری که با روان ما و نفس ما میتواند بکند همین است که ما را دگر گون کند. گفتم مولانا آدمی را روشن میکند و کار مردان روشنی و گرمی است. این مهمترین و بارزترین صفتی است که در مردان الهی هست. مولوی دو جا در دیوان شمس، یک جا میگوید که من غلام شمسم و جای دیگر میگوید که من غلام قمرم. هردوی اینها یک مرجع دارند و آن اینکه من غلام نورم غلام روشنی ام. چون روشنی هم از خورشید کسب میشود و هم از ماه.
چو غُلامِ آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شَبَم نه شب پَرَستم که حَدیثِ خواب گویم
در این ابیات نکتهی بلندتری هم آشکار میشود و آن اینکه نور دنبال تاریکیها میرود تا آنها را روشن کند. روشنیها که حاجت به روشن شدن ندارند نور طالب ظلمت هاست. آنها که تیره اند و تاریک اند نباید مایوس باشند آنها باید بدانند که نور به سراغ آنها خواهد رفت.
چو رَسولِ آفتابم به طَریقِ تَرجُمانی
پنهان ازو بِپُرسَم به شما جواب گویم
به قَدَم چو آفتابم به خَرابهها بِتابَم
بِگُریزم از عِمارت سُخَنِ خَراب گویم
من به دنبال ویرانهها میروم. آنجا که کسی چراغی روشن نکرده است. آنجا که خانهای نیست. بیصاحب است. من مانند آفتاب پا به آن ویرانهها میگذارم. آنها را آباد میکنم. معمور میکنم و نقش ما در این جهان این است که دست بگیریم از آنها که افتاده اند. از آنها که در مانده اند. اما غلام قمر بودنش آشکارتر از آن است.
من غُلامِ قَمَرم، غیر قَمَر هیچ مگو
پیشِ من، جُز سُخَنِ شمع و شِکَر، هیچ مگو
غلام قمر هم بود مولانا که باز هم غلام نور بودن است و از این طریق روشن کنندگی خود را برای ما آشکار میکرد و چنانکه گفتم تاریکها و تیرهها به سوی روشناییها میروند و باید بروند. همچنان که شمس به سوی مولانا آمد و این بهترین تمثیل این حقیقت بود. شمس که آفتاب بود به سوی ویرانهای آمد که دل مولانا بود و آن دل را آباد کرد آن دل را روشن کرد آتش زد مست کرد و این مست را به دست تاریخ سپرد تا قیامت آدمیان دیگر را از خمخانهی خود بنوشاند و مست کند.
چه شِکَرفروش دارم که به من شِکَر فُروشَد
که نگفت عُذرْ روزی که بُرو شِکَر ندارم
تمثیلی که مولانا از شمس میکند این است میگوید مغازهی شکر فروشی دارد هر وقت به او مراجعه کردم جنس داشت شکر داشت یک بار نشد که به من بگوید برو شکر ندارم.
هَوَسیست در سَرِ من که سَرِ بَشَر ندارم
من ازین هَوَس چُنانم که زِخود خَبَر ندارم
یک خمخانه مستی است این غزل و شرح دقیق حال مولاناست در قیاس با کسی که از دست او مولانا شیرینی میگرفت و کام خود را و جان دیگران را شیرین میکرد. اما صفت دومی که از مولانا گفتم این بود که زیر و زبر میکرد. زیر و زبر شده بود که دیگران را زیر و زبر میکرد. من توفیق داشتم پنج سال پیش در دانشگاه مریلند سخنرانی مبسوطی در باب مولانا کردم کل آن سخنرانی حول دو واژه و دو تعبیر از مولانا بود یکی شیرینی و شکر و دیگری زیر و زبر و در آنجا گفتم که این تعبیر زیر و زبر نزدیک صد بار در ابیات مولانا به کار رفته است. اگر بخواهید اهمیت آن را بدانید در کل دیوان حافظ زیر و زبر یک بار بیشتر به کار نرفته است. این نکتهای لست که اگر چیزی در روان شما باشد بر زبان شما هم جاری خواهد شد و اگر چیزی از زبان شما غایب باشد علامت آن است که از روان شما و از ذهن شما هم غایب است. کسی که اینهمه سخن از زیر و زبر شدن میگوید علامت آن است که زیر و زبر شدن را تجربه کرده است. وجود او زیر و زبر شده است دگرگون شده است و این نتیجهی همان دیدار و ملاقات معجزه آسایی است که با معلم خود کرد. وقتی که شمس میخواست به سفر برود و مولانا را میخواست به فراق خود مبتلا کند غزلها سرود مولانا هم قبل از رفتن شمس و هم بعد از رفتن شمس و هم پس از نا امیدی از بازگشت شمس گفت:
بِشْنیدهام که عَزمِ سَفَر میکُنی، مَکُن
مِهرِ حَریف و یارِ دِگَر میکُنی، مَکُن
کلمات و اشعاری که کلمهی زیر و زبر در آنهاست در شعر مولانا فراوان است و نشان میدهد که یک حادثهی بزرگ در روح او و روان او رخ داده است که جز با تعبیر زیر و زبر نمیتوانسته است از آن یاد کند و این زیر و زبر کردن را گاهی به لفظ قیامت گاهی به لفظ حشر گاهی به لفظ مستی ادا میکرده است. هر چه بوده است یک تحول بنیان شکن در ساختمان هستی او رخ داده بوده است و او را یک انسان دیگر کرده بود. حالا نکتهای که میخواهم امشب با شما در میان بگذارم پس از این مقدمه، چیزی غیر از این نیست. میخواهم سیر این تحول را و این شخصیت نوین را برای شما به اختصار تمام عرض کنم. مولوی کسی نیست که بتوان او را در یک سخنرانی و یک کتاب خلاصه کرد ولی او را میتوان البته در یک کلمه خلاصه کرد و او این عارف عاشق است. اما برای اینکه انسان بداند که عارف بودن و عاشق بودن چیست و چگونه با هم جمع میشود و کاری که عاشقی با جان مولانا کرد چه بود و چگونه برای او آموزگاری کرد و چگونه برای او درمان گری کرد و هدیهای شمس به او داد و او را عوض کرد آن هدیه چه بود. هدیهای که مولانا چنانکه گفتم وقت فراق به شمس بگوید که تو از چشم من از جان من از خرد من از عقل و روان من برتری و با رفتن تو من هیچ میشوم صفر میشوم. آن چه وجودی و چه شخصیت تازهای بود که به مولانا بخشید وقتی که مولانا شنیده بود که شمس میخواهد برود غزلها سرود یکی آز آنها را خواند برایتان یکی دیگر این بود که:
گَر رَوَد دیده و عقل و خِرَد و جان، تو مَرو
که مرا دیدنِ تو بهتر ازیشان، تو مَرو
از این لطیفتر از این زیباتر و گویاتر نمیشه گفت که یک طوماری از ازل آغاز شده باشد و تا ابد کشیده شده باشد. از خط اول تا خط آخر یک سره نوشته شده باشد تو مرو تو مرو تو مرو. این تصویری که مولانا میآفریند این تصویر هنرمندانه که میگوید طومار دل من به درازای ابد است از ابتدا تا پایانش نوشته شده مرو مرو بمان بمان. چگونه آدم با اخلاص و با صمیمیت به یک کسی اینگونه التماس بکند. مولانا را شما نباید شاعری بیانگارید که مبالغه میکرد اغراق میگفت سخن شاعرانه میگفت میخواست زیبایی و مجاز و استعاره و کنایه در کار بکند تا دل شنونده گان و خوانندگان را برباید اصلا از شنونده و خواننده غافل بود. اصلا در پی این نبود که کسی سخن او را میشنود یا نمیشنود. بعدها کسی آنها را خواهد خواند یا نخواهد خواند. مطلقا اینها از ذهن او غایب بود و وقتی که سخن میگفت خودش بود و معشوقش و هیچ کس دیگری در دنیای او حضور نداشت. و آدمی با معشوق خودش هیچ وقت با کنایه حرف نمیزند. هیچ وقت در لفافه سخن نمیگوید. هیچ گاه مبالغه و اغراق نمیکند. هیچ گاه سعی نمیکند که معشوق خودش را بفریبد. اینطور نیست. بلکه حقیقت حال خودش را با او در میان میگذارد. داستانی را مولانا برای ما میگوید. میگوید عاشقی بود که دائما نامه مینوشت به معشوق خودش تا بالاخره به وصال معشوق رسید. معشوق او را نزد خود دعوت کرد و همنشین او شد و در آنجا هم یک نامه و نوشتهای را تحویل معشوق داد.
گفت معشوق این اگر بَهرِ من است
گاهِ وَصلْ این عُمر ضایِع کردن است
می گوید تا به من نرسیده بودی نامه میدادی. این را برای من نوشتی؟ به من رسیدی دیگر نامه یعنی چه؟ دیگر با من حرف بزن. حرف دلت را بگو. به صراحت سخن بگو. صفحهی دلت را پیش من باز کن. مولانا به یک اعتبار به معشوق خودش رسیده بود البته از فراق خیلی میترسید که آخر هم به سرش آمد و اینکه در دیوان شمس بارها این نکته را بیان کرده علامت این است که میدانست که این وصل کوتاه مدت است:
ای خدا این وصل را هِجْران مَکُن
سَرخوشانِ عشق را نالان مَکُن
میترسید. این هجران هجران متفاوتی بود. یک وقت یار آدمی از آدمی جدا میشود یک وقت خود آدمی از آدمی جدا میشود. فرق میکند. یک وقت کسی است که شما او را خیلی دوست دارید او شما را ترک میکند غمناک است. اما یک وقت خودتان مثل اینکه خودتان را ترک میکنید این به مراتب از او دشوارتر است و مولانا چنین احوالی داشت، وقتی که به غیبت شمس و به ترک او میاندیشید. آخر او بود که به شمس میگفت:
در دو چَشمِ من نِشین، ای آن کِه از منْ من تَری
تا قَمَر را وانِمایَم، کَزْ قَمَر روشنتَری
شما فکر کنید یک کسی از خود شما خودتر باشد. از من شما منتر باشد. این برود شما هم رفتید. شما هم تمام شدید شما هم صفر شدید. شما آنوقت باید در عزای خودتان بگریید. دیگر بر غیبت و بر موت خودتان باید نالان باشید. همه چیزتان از دست رفته است و یک چنین نسبتی بود که مولوی با شمس بر قرار کرده بود و خداوند شمس را برای او فرستاده بود تا از او دست گیری بکند. اما مولوی در این مسئله منفعل محض نبود یعنی چنین نبود که سرگرم کار خود باشد و نشسته باشد بیفکر و بیرغبت به مدرسه برود بر گردد شاگرد پروری کند و به زندگی خود راضی باشد. تمام شوهد نشان میدهد که این مرد از زندگی روز مرهی ملال آور کسالت بخش خود راضی نبوده است. دنبال یک تحول بزرگ میگشته و این تحول و این تحول خواهی نهایتاً جواب داده است. اینکه مولوی بارها در مثنوی میگوید که آنچه که ما در این جهان داریم ارتباط و تقاضای دو سویه است. همانطور که من آن دیگری را میخواهم. آن دیگری هم من را میخواهد. به شرطی که من حقیقتا بخواهم. طلبها یک سویه نیست. این شرح حال خود مولاناست.
تِشنگانْ گَر آب جویَند از جهان
آب جویَد هم به عالَمْ تِشنگان
همانطوری که تشنه آب را میطلبد آب هم تشنه را میطلبد. مولوی دنبال آب بود. تشنه بود. همهی شواهد نشان میدهد که سیر نبود. آنچه که خوانده بود آنچه کرده بود آنچه که شنیده بود مقامی که داشت منسبی که داشت ثروتی که داشت حشمتی که داشت حرمتی که نزد بزرگان شهر داشت معرفت و علمی که داشت هیچ کدام او را سیراب نکرده بود. اگرچه از نظر دنیوی در مقام بلندی بود همه به حسرت به او نگاه میکردند همه چیز داشت. .خانوادهی خوشنام، پدری نامدار، درس خوانده، تحصیل کرده، مورد احترام همگان، مفتی، مدرس مدرسه،صاحب شاگردان، خطیب سخنور و زبر دست، صاحب حشمت و مال و منال، ولی هیچ کدام اینها او را اشباع نکرده بود و از درون دنبال یک آب میگشت. تشنه وار. تا اینکه آن آب جوشید و خودش را به مولانا عرضه کرد.
چون تَقاضا بر تَقاضا میرَسَد
موجِ آن دریا بِدین جا میرَسَد
این تعبیر تقاضا بر تقاضا که مولانا میگوید یعنی خواستن و خواستن و خواستن و خواستن. و نهایتا موج آن دریا بدین جا میرسد. بیشتر این داستانها و نکاتی که مولوی در مثنوی آورده اینها را شرح حال خود او بدانید. درست است که داستان را از زبان دیگران میگوید.
بِشْنَوید ای دوستان این داستان
خودْ حقیقت نَقْد حالِ ماست آن
نقد حال خودش و تجربههای خودش است. .مولانا حتی در باب قرآن این را میگوید
هست قرآن حالهای انبیاء
ماهیان پاک دریای خدا
قرآن تجربههای انبیاست. حالهای انبیاست تا قالهای انبیاء. احوال روحی آنهاست. من جمله خود پیامبر اسلام علیه اسلام. مثنوی و دیوان شمس هم همینطور است احوال شمس است. احوال مولاناست و پرده از تجربههای راستین و عمیق خود بر میدارند. اینکه بارها به ما میگوید که:
کین طَلَبکاری مُبارک جُنْبِشیست
این طَلَب در راهِ حَقْ مانع کُشیست
معنایش چیست؟ این است که:
من طلب کردم وصالش روز و شب
یافتم اکنون به حکم من طلب
( مَن طَلَبَ وَجَدَ = هر کس طلب کند مییابد )
این طلب کاری مبارک جنبشی است
این طلب در راه حق مانع کشی است
این مولانای اشباع نشدهی از مکنت و حشمت و معرفت و منصب، در طلب بود در تقاضا بود و به دنبال یک تحول بزرگ و به دنبال زیر و زبر شدن بود. به دنبال روشن شدن بود. درست مثل بودا. حال بودا را شنیده اید. به دنبال روشنی بود و نهایتا هم بودا شد. بودا =( ) یعنی کسی که روشن شده است. لقب اوست. یک کسی که در یک خانوادهی شاهانه بزرگ شده بود. شاهزاده بود پدرش منع کرده بود که پیر مرد و پیر زن نبیند مرده نبیند بیمار نبیند. فقیر و رنجور نبیند و همهی ندیمههای جوان اطراف او را گرفته بودند. زندگانی او در نهایت خوشی و غافلی و بیخبری میگذشت تا روزی که قصر را ترک کرد و چشمش به مردهای افتاد. به پیر مردی افتاد که بیمار در کنار کوچه نشسته است و گدایی میکند عالم بر او چنانکه هست کشف شد. از زندگی کاخ نشینی گذشت و سالهای سال در خلوت به سر برد و طالب روشنایی بود. تا جایی که به جایی که رسید گفت حالا روشن شده ام. حالا فهمیدم که دیگر حقیقت چیست؟ آدمی کیست؟ جهان چیست؟ زندگی چه معنایی دارد؟ احوال مولانا نشان میدهد او هم یک بودای دیگر بود. دنبال روشنی میگشت. چرا که احساس تاریکی میکرد. دنبال زیر و زبر شدن میشد چرا که احساس رکود و کسالت میکرد و دنبال گرمی میگشت چرا که احساس سردی میکرد. همهی این احوال تا حدود چهل سالگی بر او گذشت. آدمی میتواند چهل سال که هیچ چهل هزار سال عمر کند و در خامی بماند و پخته نشود. مگر اینکه کرمی دست گیر او بشود. اینکه مولوی در مثنوی در جاهایی اشاره میکند میگوید بعضیها هستند که خامند.
چارۀ آن دلْ عَطایِ مُبْدِلیست
دادِ او را قابلیَّت شَرط نیست
اینها چاره شان این است که یک دگر گون کنندهای به آنها برسد اینها پند به کارشان نمیآید. اندرز به کارشان نمیآید. دارو به کارشان نمیآید. یک زیر و رو کردن لازم است. و این فقط از کسی بر میآید که مبدّل الهی است. بیایند این دل را بگیرند و از نو شستشو کنند و یک انسان دیگری را بپرورانند و از نو تولید کنند. مولوی چنین وضعی داشت. این چهل سالی که بر او گذشت یا سی و هشت سال (قبل از دیدار با شمس) یک انسان عالم ولی جستجو گر و نا آرام و غیر اشباع شده بود. خیلیها هستند که به آنچه که دارند راضی اند او نبود. و این رضایت از یک جهت در این جهان چیز خوبی است و از یک جهت هم چیز خوبی نیست. گاهی رضایت به معنای رکود است. یعنی آدمی در همان جایی که هست بماند و به همان خوش باشد و برتر و افزونتر از آن را طلب نکند. چه در عالم رفاه زندگی و چه در کارهای نیکی که انجام میدهد و چه در کمالاتی که کسب میکند و معرفتی که میاندوزد. آشکار است که مولوی گشتی در احوال بزرگان زده بود. نه صوفیان او را راضی کرده بودند نه متکلمان او را راضی کرده بودن نه فیلسوفان نه فقیهان. همهی اینها در سخنان بعدش که به زبان آمده است، نشان میدهد که همهی این عوالم را در نوردیده است. همه این جهانها را گشته و در آنها قدم نهاده و یک یک این بزرگان را آزموده است. چیزی که او را تکان بدهد چیزی که او را مست کند و گرم کند در آنجا نیافته است و لذا تقاضا بر تقاضا میکرد تا به جایی برسد. من در زندگی مولانا که دقت میکنم او در واقع طالب زندگی پیامبرانه بود. یعنی به چیزی کمتر از یک حیات نبوی رضایت نمیداد. گرچه که فقیهان را آزموده بود. گرچه که متکلمان را و صوفیان را و دیگران را و در آنها هم محاسنی دیده بود اما برای او کم بود. او طالب یک حیات پیامبرانه بود. آن اوصافی که پیامبران واجد بودند. آن همه جانبه گی. آن روشنی. آن یقین که انبیاء داشتند. آن یقینی که نه نزد فقیه پیدا میشود نه نزد فیلسوف نه نزد متکلم. آن شجاعت و جسارتی و بصیرتی که نزد پیامبران پیدا میشود. آن ترسی که نزد پارهای از صوفیان و دین داران دیده بود اینها هیچ کدام برای او رضایت بخش نبود. بعدها وقتی از احوال خود سخن میگفت برای ما معلوم میکرد که همهی این عوالم را درنوردیده و پشت سر گذاشته و به جای بالاتری رسیده. به گمان من در میان پیامبران مولانا شاید از همه بیشتر ( اگرچه مسلمان بود و عشق میورزید به پیامبر اسلام ) اما الگوی او ابراهیم بود. ابراهیمی که فرزندش را میخواست قربانی بکند. این شجاعت این بصیرت و این فراتر رفتن از اخلاق برای مولوی خیلی معنا داشت. بارها در مثنوی مولوی اشاره میکند به اینکه آدمی آدمی است وقتی که قبول کند که قربانی شود. این قربانی شدن و قربانی کردن از مفاهیم کلیدی نزد مولاناست و نشان این است که خود او هم در زندگی تجربهی قربانی کردن را داشته است. حقیقتا هم همینطور بود. مولوی خودش را قربانی کرد هیچ کم از قربان کردن نبود. همهی آنچه را که داشت داد. قربانی کردن معنای دیگری ندارد. همه چیزش را داد. نام نیکش را داد. در زمان خودش ثروتش را داد. مکنتش را داد. احترامی را که بین شاگردان بود داد. شغلش را داد. همه چیزش را فروخت. یک قمار کرد. به تعبیر خودش و آن شعر لطیفی که همه شنیدید:
خُنُک آن قِماربازی که بِباخت آنچه بودَش
بِنَمانْد هیچش اِلّا هَوَسِ قِمارِ دیگر
تازه آرزو داشت یک بار دیگر هم از این قمارها بکند. ده تا از این قمار ها. یک قمار خوش عاقبت کرد. این قربانی است دیگر. تازه ما وقت قربانی کردن یک گوسفند و دیگری را قربانی میکنیم. چه جای اینکه خودمان را قربانی کنیم و در اصل، قربانی همین است. در قربانی کردن اسماعیل ابراهیم خودش را قربانی کرد. خداوند دستش را گرفت و نگذاشت اسماعیل را سر ببرد. ابراهیم بود که خودش را قربانی کرد. کدام پدر حاضر میشود که سر فرزندش را ببرد. نفس این اقدام ولو اینکه این اقدام واقع نشد.
“و فدیناه بذبح عظیم.” ( صافات. ۱۰۷)
و خداوند گوسفندی فرستاد ولی نفس اینکه این پدر مصمم شده بود و اقدام کرد و چاقو به دست گرفت برای اجرای فرمان خداوند این در حقیقت قربانی کردن ابراهیم بود.
خودش را در حقیقت قربانی کرد آن صحنهی قربانی اسماعیل نبود قربانی ابراهیم بود. آنوقت مولانا وقتی میگوید:
من چو اِسْماعیلیانم بیحَذَر
بَلْ چو اسماعیلْ آزادم زِ سَر
شما در اینجا میبینید که آن حادثهی اسحق یا اسماعیل چطور در جان این مرد نشسته چگونه چشمش در این واقعهی عجیب به تاریخ خیره مانده است. آن پدر که بود؟ آن پسر که بود؟ آن رخداد چه بود؟ حقیقت آن ماجرا چه بود؟ چگونه پسری حاضر شد پدرش سر ببرد او را؟ چگونه پدری حاضر شد پسرش را سر ببرد؟ پیام این داستان چه بود؟ سر آن چه بود؟ چیزی که یک فیلسوف مسیحی به نام کیرکگارد را در تمام عمر به خود مشغول کرد. مولانا را هم مشغول کرده بود. حقیقتا در این حادثه خیره مانده بود. فوق تحلیل است. فوق تجلیل است. فوق ستایش است. حادثهی ناب و نادر و بینظیری در تاریخ بشریت و تمام ادیان است. هیچ پیامبری چنین ماموریتی نیافت. هیچ پیامبری این اقدام و این جرات را نکرد و این ابراهیم که سرفراز بیرون آمد و اسماعیل که سرافراز بیرون آمد این معنایش این بود که پیامبری از این جنس است. فقط کسانی که میتوانند چنین اقدامی و چنین تصمیمی را بگیرند میتوانند پیامبر بشوند. خداوند اولیاء اینچنینی دارد. ولی خداوند شدن آسان نیست. ظرفیت فراخی میخواهد. به وسعت همهی اقیانوسهای عالم. این فوق اخلاق رفتن، این اقدام، این شجاعت و دلیری و این گذشت که فرزند خودت را سر ببری این نمونهای بود که مولوی همیشه به دنبال آن روان بود آن ملالتی که از زندگی یکنواخت و سرد خودش میبرد با نظر کردن به این حوادث آتش انگیز ادیان آن را میزدود و خودش را سعس میکرد به این پیامبر هر چه نزدیکتر بکند. دو تا حادثه در تاریخ مولوی را به خود مشغول کرده بود. و همینها بود که جان پر تقاضای او را تا به آنجا برد که به ان معلم عشق رسید و در جان او آتش زد. یکی همین حادثهی ابراهیم بود. بارها این را مولوی ذکر میکند. که عاشقان در پی قربان کردن خویش اند و عید عبارت است از عید قربان.ما عید دیگری نداریم. و عید قربان یعنی عیدی که آدمی خودش را قربان میکند نه اینکه چیز دیگر را یا کس دیگر را یا حیوانی را مالی را ببخشد. خودش را میبخشد.
دشمنِ خویشیم و یارِ آن که ما را میکُشَد
غَرقِ دریاییم و ما را موجِ دریا میکُشَد
می گوید این طور نیست که اجل به سراغ عاشقان بیاید عاشقان به سراغ اجل میروند. عاشقان طالب مرگ و قربانی خود هستند و این نه این که مایل باشند بمیرند. آدمی مایل باشد یا نباشد آخرش میمیرد. یک حادثهی دیگر هم اینکه کمتر شنیده شده است اما مولانا آن را آورده است معلوم است که از آن هم درس آموخته. همهی اینهایی که میگویم قصه نقل نمیکنم اینها را میگویم برای اینکه عرض کنم به خودم به دوستان که قربانی کردن خویش بخشش گذشت، از وضع موجود فراتر رفتن از وضع موجود ناراضی بودن بهتر از آن را خواستن و کمال بیشتر یافتن شرط است و این بزرگان قله هایی هستند که با نگاه به آنها ما میتوانیم قدری خودمان را بالاتر بکشیم و بدانیم که ظرفیت انشانیت آنقدر فراخ است که این کمالات را میتواند در خودش جا بدهد و هیچ چیزی نیست که در آدمیت آدمی نگنجد یک چنین موجود پر سعهای است که خداوند آفریده است.
قصهی دیگری را مولانا از موسی این بار نقل میکند میگوید: گوسفندی از کلیم الله گریخت
موسی شبان بود و گوسفند میچراند و یک گوسفندی فرار کرد از گلهاش و موسی هم به دنبالش در بیابان دوید. گوسفند میدوید و میدوید و موسی هم به دنبالش میدوید. آنقدر موسی در این بیابان به دنبال گوسفند دوید که خسته شد عرق کرد عصبانی شد اما گوسفند هنوز نایستاده بود تا بالاخره گوسفند هم خسته شد و افتاد روی زمین. حالا ببینید مولوی چه کار میکند. خدا و ملائک را آنجا نگه داشته که دارند این حادثه را نگاه میکنند ببینند چه اتفاقی میافتد یک گوسفند بیجان خسته و ضعیف و مظلوم و مطلقا بیپناه و یک موسی قوی هیکل اما خسته عصبانی تشنه و دارای همه گونه قدرتی نسبت به این گوسفند. هیچ کس هم نیست که او را ملامت کند و مواخذه کند خدا و ملایکه هم تماشا میکند. موسی خودش را میرساند به این گوسفند این گوسفند را بغل میکند
گفت گیرم بر مَنَت رَحْمی نبود
طَبْعِ تو بر خود چرا اِسْتَم نِمود؟
تو به من رحم نمیکنی به خودت چرا رحم نکردی؟ چرا اینقدر خودت را خسته کردی؟ نوازش کرد این گوسفند را بوسید و گفت که آدم که با خودش ستم نمیکند دیگری که هیچ. گفت:
با مَلایِک گفت یَزدان آن زمان
که نَبُوَّت را نمیزیبَد فُلان
گفت این لایق پیامبری است. آدمی که این محبت بیدریغ را دارد. به طوری که میتواند جلوی خشم خودش را بر بیپناهترین و ضعیف ترین موجود بگیرد میتواند پیامبر بشود. ببینید دو تا تصویر فوق العاده زیبا مولوی جلوی چشم ما گذاشته یکی محبت بیدریغ
بَندگانِ حَقْ رَحیم و بُردبار
خویِ حَق دارند در اِصْلاحِ کار
این بردباری معنایش همین است یعنی این بار سنگین غضب و زحمت و آزار دیگران را ببری و هیچ نگویی این بردباری و این رحمت و خویشتن داری و یکی هم از آ ن طرف آن حرکت مافوق تاریخی و شجاعت و گذشت قربانی کردن. این دو وقتی باهم جمع شود آدمی پیامبر صفت میشود.
پیامبران را خداوند اینجوری امتحان کرد مولوی وقتی که سرگذشت بزرگان را میخواند در میان متکلمان و فیلسوفان میگفت کدام یک از اینها این کاررا کردند؟ کدامشان یک گذشت بزرگ کردند؟ در همهی آنها آنچه که بزرگ بود “من” بود. این تشخیص مولوی تشخیص الحق درستی هم بود. علمشان را زیاد میکردند تا نشان دهند که “منِ” فربهتری دارند. شخصیت خودشان را به دیگران بفروشند و حرمت دیگران را جلب کنند و جا را برای دیگران تنگ کنند حسادتهایی را که میان این اقوام میدید حتی صوفیان را که صوفیان به ظاهر و به زبان میگفتند از همه چیز گذشتند ترک دنیا کردند و به مال و منال و قدرت و مکنت دنیا اعتنا ندارند اما در عمل میدید که اینطور نیست. به تعبیر خودش میگفت.
دیر یابَد صوفی آز از روزگار
زان سَبَب صوفی بُوَد بسیارْخوار
از هزارانْ اندکی زین صوفیاَند
باقیانْ در دولَتِ او میزیاَند
از هزار تا صوفی یکی شان صوفی واقعی است مابقی زیر پرچم او هستند سر سفرهی او هستند و نان او را میخورند ولی خودشان حظّی از معنویت ندارند واقعیتی در جانشان نشسته است گرمی حاصل نکرده اند. اینها را میدید. این حسادتها را که در میان فقیهان بود. اینها در شعر حافظ خیلی آشکارتر است. مولانا با فقیهان چندان در نپیچید برای اینکه جانش به دست آنها بود و حقیقتا با قومی که پول میگیرند یا زندگی میکنند که شما را از میان بردارند سخت میشود در پیچید. اما حرف خودش را میزد
آن طَرَف که عشق میاَفْزود دَرد
بوحَنیفه وْ شافِعی درسی نکرد
بوحنیف و شافعی که دو نماد فقیهان هستند، اینها راجع به عشق اصلا حرفی نداشتند بزنند آنها مدرسهی عشق باز نکرده بودند. به قول حافظ:
از شافعی مپرسید امثال این مسائل
آنها را اصلا نباید وارد این ماجرا کرد آنها درس محبت نمیدهند. درس حلال و حرام میدهند به جای خود نیکوست اما حسادتی که در میانشان هست و رقابتی که در میان انها هست و قشریتی که در میان آنها هست و نبودن معرفت و معنویت. متکلمانی که بر سر اموری جدال میکنند که به گمان مولانا راه حلی ندارند. مولوی قرنها قبل از کانت معتقد بود که عقل آدمی به حل پارهای از مسائل فلسفی نمیرسد.
همچُنین بَحث است تا حَشْرِ بَشَر
در میانِ جَبْری و اَهْلِ قَدَر
تا روز قیامت این بحث که اختیار ارجحیت دارد یا جبر؟ بحثی جاری است و حل نخواهد شد.
چون که مَقْضی بُد دَوامِ آن رَوِش
میدَهَدْشان از دَلایِلْ پَروَرِش
این خواست خود خداوند است که این قصه ادامه داشته باشد. لذا از دلایل پرورش میدهد یعنی یک دلیل به این یاد میدهد یک دلیل به او یادمی دهد امروز این طرف پیروز میشود فردا آن پیروز میشود و همچنان جنگ است تا حشر ای پدر و بعد در پایان بحث میگوید:
آنکه بُّرد بحث را عشق است و بس
کو ز گفتگو شود فریادرس
اصلا در آن سطح و در آن عالم و با آن منطق نمیشود این مسئله را حل کرد. ما یک دنیای دیگری را باید بسازیم. در آن دنیا که دنیایی که در و دیوارش از محبت ساخته شده در آنجا شما مسئلهی جبر و اختیار و امثال آن را حل خواهید کرد. در و دیواری که در آنجا خلل ندارد. به قول حافظ:
خلل پذیر بود هر بنا که میبینی
مگر بنای محبّت که خالی از خلل است
مولوی متکلمان را هم آزموده بود و دیده بود که وارد مباحثات و مشاجراتی شدند که جز تضیع عمر هیچ حاصلی ندارد و او قرنها قبل از این فیلسوفانِ آنالیتیک که با هم مشاجره میکنند گفته که
عُقده را بُگْشاده گیر ای مُنْتَهی
عُقدۀ سَخت است بر کیسهیْ تَهی
میگوید سر کیسهی خالی صد تا گره میسازند و تازه وقتی باز کنی چیزی گیرت نمیآید. فخر میکنی که من توانستم این گرهها را باز کنم. فقط کسی که این عوالم را تجربه کرده باشد این حرف را میتواند بزند. بنده سالها در فلسفهی آنالیتیک عمر خودم را گذراندم و لذا خوب میفهمم مولوی چه میگوید و از وقتی این شعر مولانا را خواندهام فراموشم نشده است که:
عقده را بگشا گیر ای منتهی
عقدهی سخت است بر کیسهی تهی
در گشاد عقدهها گشتی تو پیر
عقدهی چند دگر بگشاده گیر
چند تا گرهی دیگر هم باز کن افتخار هم بکن که بنده گره گشایی کردم. آره گره گشایی کردی ولی گرهای را که بر سر کیسهی خالی بود باز کردی. چه چیز گیر تو آمد؟ و چه چیز گیر دیگران آمد؟ واقعا نکتهای است این. ما خیلی عمرمان اینجوری صرف شود یعنی با خود کیسه کاری نداریم با گرههایش کار داریم. من گره میزنم شما باز میکنی. شما گره میزنی من باز میکنم و یک دفعه از خودمان نمیپرسیم که این گرهها وقتی که تمام شد چی آخرش گیر ما میآید. غفلت معنایش همین است که آدمی این تصویر بزرگ را نبیند و به یک موضوع خُرد گیر دهد و تمام عمرش را سپری کند. یک وقتی یک داستانی میخواندم که پاسبانی در یک شب در پست خودش دید که یک کسی گاری را دارد میبرد پر از پوشال و مشکوک شد و ایست داد و آمد و تمام این پوشالها را گشت و چیزی پیدا نکرد و گفت برو و رفت. فردا شب دوباره تکرار شد باز گشت باز چیزی پیدا نکرد و رفت. بعد از مدتها پس این پاسبان عوض شد و در جای دیگر مشغول خدمت بود که همان مرد شبانه را دید خیابان و به او گفت فلانی ما که نفهمیدیم تو چه میکردی؟ حقیقت ماجرات چی بود؟ او گفت راستش خود اون گاریها دزدی بود. ولی تو فکر میکردی لا به لای پوشالها چیزی هست. نه. تو این بیگ پیکچر (Big Picture تصویر بزرگ) را نمیدیدی. آدم یک وقتی از کل عالم از کل تاریخ غافل میشود به یک چیزی خیره میشود و نگاهش را میدوزد که چون بریده از واقعیت و بقیهی ماجراست به او تصویر غلطی از واقعیت میدهد و عمر او را صرف امور بیهوده میکند. مولوی این را هم دیده بود این مو شکافیهای فیلسوفانه را دیده بود. دیده بود که بعضی از اینها چقدر از حقیقت به دورند. خدا را به صد دلیل اثبات میکنند اما ذرهای از خدا نمیترسند. به تعبیر مولوی
از پِیِ این عاقلانِ ذو فُنون
گفت ایزد در نُبی لا یَعْلَمون
میگوید خداوند که در قرآن لایعلمون گفته به اینها گفته. ظاهرا عالماند اما هیچ بلد نیستند. برای اینکه بلد بودن به این معناست که در عملتان تاثیر بگذارد. به همین دلیل میگفت اینها کاسبان علم اند. اینها علم اموختند برای اینکه کاسبی کنند با آن آن را بفروشند. مثل بسیاری از ماها.
عِلْمِ تَقْلیدی بُوَد بَهرِ فُروخت
چون بِیابَد مُشتریْ خوش بَرفُروخت
مولوی دنبال علم تحقیقی میگشت. نه علم تقلیدی. نه علمی که به درد فروختن میخورد. او دیده بود و امروز هم ما فراوان میبینیم کسانی را که علمشان دستشان است و میبینند چه کسی از آنهاگرانتر میخرد و به خاطر حاجتی که دارند و همان استغنایی که ندارند حاضرند که علمشان را در پای خوکان قربانی کنند. به تعبیر ناصر خسرو. مولوی فیلسوفان را دیده بود که به تعبیر او راه پیامبران را دور میکنند. فیلسوفان خداوند را به منزلهی یک راز معرفی میکنند به تعبیر مولانا رازی که باید آن را گشود. معمایی که بایدآن را حل کرد. اما مولوی خداوند را به صورت یک معشوق میدید. همان که حلاج میگفت: معشوق همه ناز باشد نه راز. گشودن راز کار ریاضی دانان است. کار فیلسوفان است که یک معما را بگیرید و حل کنید و بعد از اینکه ان را حل کردی شما به توفق خودتان بر مسئله و توانایی تان بر گشودن آن راز غره خواهید شد و حس میکنید که شما مسلط هستید بر آن راز. شما صندوق آن معما را گشودید و این رمز را کشف کردید اما معشوق چه؟ وقتی شما خودتان را به او تسلیم میکنید در آنجا شما نیستید که بر او تفوق و احاطه حاصل میکنید در واقع او شما را در آغوش میگیرد
چون زِ راز و نازِ او گوید زَبان
یا جَمیلَ السَّتْر خوانَد آسْمان
میگوید وقتی صحبت از ناز خداوند میشود و از ظهور عشق او میشود دیگر اسراری فاش میشود که آسمان به زبان در میآید میگوید: خدایا بپوشان. همهی اینها را مولوی آزموده بود تا به پیامبری رسید اون صفتی بود که هیچ جا پیدا نمیشد نه در فیلسوف نه در متکلم نه در فقیه در “ابراهیم” پیدا میشد. در موسی پیدا میشد.
همه را بیازمودم زِ تو خوش تَرَم نَیامَد
چو فرو شُدم به دریا چو تو گوهرم نَیامَد
این آن گمشدهای بود که او یافت و اگر شمس یا قمر یا هرکس برای مولوی اینهمه جلوه و جاذبه داشت برای اینکه یک بارقهای از نبوت در او میدید چیزی که از جنس خصال انبیاء بود چیزی که برتر از فقه و فلسفه وکلام و تصوف بود. چیزی که نا آشنا بود اما او در طلب آن بود چیزی که بر اثر تقاضایی که داشت خداوند آن را در اختیار او نهاده بود. چیزی که عشق و شجاعت و بصیرت و محبت و معرفت را با هم جمع میکرد و این آن چیزی بود که او در طلبش بود. وقتی که این احوال را پیدا کرد تازه فهمید که عالم نبوت چه عالمی است تازه فهمید که خداوند با پیامبران چه میکرده است؟ و آنها در مقام ولایت با خدا چه میگفته اند؟ و از خود چه مایهای میگذاشتند؟ این چنین بود که این شخصیت ماندگار شد. یکی از چیزهایی که به گمان من مولوی خیلی خوب فهمیده بود این بود که سخنان پیامبران نفوذی دارد عمقی دارد که تمام نشدنی است. در حالی که عالمان دیگر را کتابشان را یک بار دوبار شما میخوانید مثل این است که تمام شد و ته کشیده و چیزی نماند. اما کتاب مقدس را شما وقتی میخوانید این انجیل و قرآن را این کتابی که قرنهاست توسط آدمیان خوانده میشود اینها به ته نمیرسند هر قومی و هر نسلی از اینها استفاده میکننند مثل یک چاهی است دریایی است هرچه بر میداری تمام نمیشود. حقیقتا این طوری است یعنی آن چیزهایی را که ما در مکتبها تعلیم میگیریم و درس میگیریم اینها یک ظرف کوچک و محدودی هستند و وقتی تحویل دیگران میدهیم خودمان هم خالی میشویم و دیگران هم دست خالی ما را میبینند و میفهمند اما وقتی سخن از یک مخزن دیگری بر میخیزد همان مخازنی که به انبیاء علم میآموختند آنگاه تمام نشدنی اند. مولوی معلمان را هم آزموده بود معلمانی که وقتی حرفشان را میزدند دیگر تمام میشد به قول مولوی :
تا کنی مر غیر را حِبر و سنی
خویش را بد خود و خالی میکنی
اگر وصل به دریا باشی دیگر هیچ وقت تمام نمیشوی. بعد یک تفسیر مهمی از کلمهی قُل میکند میگوید:
اَمرِ قُلْ زین آمَدَش کِی راستین
کَم نخواهد شُد بگو دریاست این
اینکه خدا به پیامبر میگفت بگو بگو یعنی بگو نترس تمام نمیکنی. حرفت هیچ وقت تمام نمیشود تو به دریا وصلی همینطور میآید. این از کجا میآمد. این حقیقتا مطلبی است. هم مولوی به ما گفته است هم حافظ به ما گفته است:
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
کلامم نکتهی هر محفلی بود
اینها معلمی داشتند به نام معلم عشق. مولوی همان معلم را پیدا کرد قبل از او معلم هاش دیگران بودند وقتی که شمس به او رسید او را رسما منع کرد و گفت دیگه حق نداری کتاب بخوانی. به هیچ وجه. خواندن و پیش معلم رفتن و فکر کردن وحتی چله نشستن که روش صوفیان بود گفت ممنوع. اینها را همه را باید کتاب بگذاری فقط به یک چیز باید بپردازی و آن هم اینکه خودت را باید خالی کنی. تا حالا میکوشیدی خودت را پر کنی از حالا به بعد باید بکوشی خودت را خالی کنی. تمام مطلب این بود. میگفت آنقدر سنگین شدی که باید رژیم لاغری بگیری و این چربیها این قندها این کلسترولها این سمّها این زهرها که در بدن و روح خودت ریختی همهی اینها را باید تخلیه کنی. فکر نکن با بیشتر خوردن بهتر میشوی. (یعنی با کتاب خواندن ). بلکه با نخواندن عالمتر میشوی. در واقع روش دیگری را به او یاد داد و این همان چیزی است که مولوی در مثنوی میگوید
دَفترِ صوفی سَواد و حرف نیست
جُز دلِ اِسْپیدِ هَمچون برف نیست
دفتر صوفی این کتابها نیست. یک دل سفید است یک دل پاک.
زادِ دانشمند، آثارِ قَلَم
زادِ صوفی چیست؟ آثارِ قَدَم
جز دل اسپید همچون برف نیست. یک دل پاک لازم است همان که قرآن گفت ” قلب سلیم”. بعد روی این دل پاک خواهند نوشت. حقایق در او خواهد تابید. نه از آن جنس حقایقی که آدمی وقتی پیدا کرد آنوقت فرد بر دیگران فخر میفروشد نه از آن حقایقی که شک و گمانش بیشتر میشود نه از آن حقایقی که شما را سنگینتر میکند نمیگذارد بپرید، نه. بلکه سبکتر میکند شما را تهیتر میکند پاکتر میکند متواضعتر میکند. یقین بیشتر به شما میدهد به جای شک و ظن. مولوی علما را میدید که اینها همهاش چوب برداشتند. ما یک معلم داشتیم. معلم فقه ما بود. میگفت بگذارید من به شما بگویم فقه یعنی چه؟ میگفت فقها یک چوب برداشتند در مجهولات همینطور دارند هم میزنند. بیشتر دانشمندان کارشان همین است. یک چوب برداشتند و همینطور مشکوکات و مظنونات را هم میزنند امروز یکی از اینها مد میشود فردا یکی دیگر. یقین این احوال را ندارد. یک سکینهای و آرامشی به شما میدهد. در شعرهای مولوی شما اینها را میبینید میگوید:
از گُمان و از یَقین بالاتَرَم
وَزْ مَلامَت بَر نمیگردد سَرَم
میگوید شما از روی نحوهی حرکت شخص میتوانید بفهمید آدرس را دارد یا ندارد. اگر میبینید این طرف و آن طرف میرود و از این و آن میپرسد و زنگ این خانه و آن خانه را میزند معلوم است که بلد نیست. ولی میگوید من خانهام را بلدم هزار دفعه رفتم. پا نهم گستاخ. با جسارت تمام بدون اینکه رویم را این سو و آن سو کنم. و از کسی سوال کنم و به تردید بیفتم.
پا نَهَم گُستاخْ چون خانه رَوَم
پا نَلَرزانَم نه کورانه رَوَم
من لاف نمیزنم ولی اگر هم بخواهم بزنم آن دروغ نیست من آن آبی هستم که آتش را میکشم. . این حقیقت وجود من است.
چون بِدُزدَم؟ چون حَفیظِ مَخْزن اوست
چون نباشم سخترو؟ پُشتِ من اوست
مولوی یک کلمهای را پیدا کرده و به کار برده به نام “سخت رو “. که چیزی است بین پر رو و کم رو. آدم پر رو خوب نیست آدم کم رو هم خوب نیست. اما سخت رو خوب است. سخت رو یعنی آدم مصمم. آدم مقاوم. آدم پی گیر. میگوید پیامبران سخت رو بودند تا دو تا دشمن میآمدند در مقابلشان که وا نمیدادند. عقب نشینی نمیکردند.
هر پَیَمبَر سخترو بُد در جهانَ
یک سَواره کوفت بر جَیْشِ شَهان
بر خلاف آنچه که افرادی فکر کرده اند و من دیدهام که نوشتهاند که “عرفان” یعنی کناره گیری یعنی کوتاه آمدن حتی یعنی ذلت پسندی. دیوان شمس و مثنوی مطلقا اینطور نیست. یک کتاب حماسی است. حماسه میدانید یعنی چه؟ یعنی به دنبال ظفر بودن. به دنبال لذت ظفر بودن. کتاب رزمی است نه کتاب بزمی. یعنی فکر نکنید همش بحث از عشق و محبت به معنای متعارفی است که دو نفر کنار هم بنشینند و گل بگویند و گل بشنوند و احیانا شرابی بخورند نقلی و شیرینی و وقت را به غفلت بگذرانند. اصلا معناش این نیست. مولوی از ابراهیم و از اسماعیل حرف میزند و از سخت رویی پیامبران میگوید از یقین میگوید از بالاتر بودن از گمان صحبت میکند از جسارت و از بصیرت و مرگ طلبی و شهادت طلبی اینها همه از جنس حماسه است. اصلا دیوان شمس که دیوانه کننده است. اصلا اوزانی که مولانا استفاده کرده اوزان حماسی است یعنی وقتی میگوید شما با پایکوبی بخوانید. وقتی میخوانید نمیتوانید بنشینید لم بدید و پاهایتان را دراز بکنید. خدا حفظ کند دکتر شفیعی کدکنی را. ایشان در یکی از مقالاتشان نوشته بودند که اوزان اشعار سعدی و حافظ که اشعار بزمی هم خوانده میشوند اوزان نوازشگرند. یعنی وقتی شما میخوانید مثل این است که کسی برای شما لالایی میخواند و در کنار جویی نشستهاید و نسیم خوشی میوزد و موسیقی ملایمی نواخته میشود و همهی اینها به رخوت شما کمک میکند و یه مدتی شما را از این عالم پر رنج بیرون میبرد. ولی دیوان شمس اصلا اینطوری نیست. من شما را دعوت میکنم که بخوانید این دیوان را. هر کجای آن را که دوست دارید باز کنید و بخوانید. مولوی همیشه با یک روح بر آشفتهای و پر از حرکت و تکاپو شعر میگوید. به طوری که همیشه هم که همراه آن آهنگ مینواختند این شور را در مجلس افزونتر میکردند و مطلقا اوزانی که مولوی به کار میبرد بسیار متفاوت است با اوزانی که حافظ و سعدی به کار برده اند. آنها اوزانشان خیلی نرم و بزمی است. در حالی که شعرهای مولوی از جنس رزم میآید از جنس حماسه است.
همه عشقم همه شورم. اینطوری صحبت میکند. و شما وقتی آن را میخوانید نمیتوانید بیخیال بنشینید و مثل این باشد که دیوان شعر سادهای را میخوانید و آن از آن هیجانی بود که در روح این مرد بود و آن را در این کلام میریخت و فقط هم هیجان مصنوعی نبود حقیقتا آمادهی قربانی کردن خویش بود و همیشه هم آمادهی پریدن بود. دنبال این بود که چیزی او را به پرواز در آورد.
هر نَفَس آوازِ عشق میرَسَد از چپ و راست
ما به چَمَن میرَویم عَزْمِ تماشا کِه راست
همش مثل یک هواپیمای روشن میخواست برود
خیزید عاشقان که سویِ آسْمان رَویم
دیدیم این جهان را، تا آن جهان رَویم
بلند شوید برویم و یک دنیای دیگری را کشف کنیم یک افق دیگری را نظاره کنیم. یک وادی دیگری را پای بگذاریم. اینجا بس است. دیدیم و آزمودیم. مگه هر روز چه دارد. هر روز شب شدن هر شب روز شدن. یک جهان دیگری را باید آزمود البته آن جهان دیگر جای دیگری نیست در خود ادمی است. یعنی اگر خودت یک چیز دیگری بشوی یک جهان دیگری را کشف کردی بلکه یک جهان دیگری را ساختی. منظور این نبود که برویم به آسمان و کرهی مریخ. آنجاها خبری نیست. اینها همه را باید در خودمان به وجود آوریم. اما ناراضی بود از این وضع یک کسی که گویی حس میکرد در یک قفس تنگی قرار دارد و این قفس در خور او نیست. جای او نیست. مقام او نیست هنوز باید این قفس را هنوز نشکسته خودش بشکند. یک روز این قفس خواهد شکست به هر حال. اما اگر امروز شما بتوانید این قفس را بشکنید و فرصت فراخ تری را برای خودت فراهم بیاورید آنجاست که شکوفایی خودت را به حد کمال رساندی. یک چنین آدمی که این عالم را برای خودش تنگ میدید واقعا این نکتهای است که در ابیات مولانا هم فوق العاده تجلی دارد. میگوید من پیراهنی دارم اگر هفت فلک این را بپوشند به هفت فلک هم میخورد یعنی من اینقدر بزرگم که در این عالم جا نمیشوم. هفت فلک میتوانند پیراهن مرا بپوشند بازهم به اندازه شان باشد. یک چنین فراخی و فربهی در وجود خودش میدید.
تَنگ است بَرو هر هفت فَلَک
چون میرَوَد او در پیرهَنَم؟
این کلمهی فربهی که به کار بردم که بعضیها میگویند زیاد به کار میبری، ما این را از مولانا یاد گرفتهایم. من خودم فربه نیستم نه جسماً و نه روحاً. مولانا به لحاظ جسمی فربه نبود خیلی هم ضعیف بود در احوالش نوشته اند که خوراک خیلی کم میخورد مرد لاغری بود. زرد رو بود. در پارهای از ابیاتش هم این آشکار است. آنجا که میگوید:
دلِ من رایِ تو دارد سَرِ سودایِ تو دارد
رُخِ فرسودۀ زَردَم غَمِ صَفْرایِ تو دارد
این رخ فرسودهی زرد منظور این است. زرد بود. اما روحاً بسیار فربه بود و این فربهی را هم از عشق گرفته بود. خودش میگوید عشق لاغر کرده او را.
سَختْ نازک گشت جانَم از لَطافتهای عشق
دلْ نخواهم، جانْ نخواهم، آن منِ کو، آنِ من؟
میگوید این عشق آنقدر مرا تراشیده و لطیف کرده نازک کرده جان من را. این آن تراشی است که چرکها و پلشتیها و آلودگیها را زنگارها را این وزنههای سنگینی که به روح من آویزان بود و مرا سنگین کرده بود و اجازهی حرکت به من نمیداد همهی اینها را از من گرفته.
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
اما در جای دیگری میگوید خیلی هم اتفاقاً فربه هستم. که در تمام عالم جا نمیگیرم. قصهی آن نصوح توبه کننده را وقتی مولانا میگوید در پایانش در واقع احوال خودش را میگوید. نصوح افسانهای است که میگویند که مرد زن صورتی بود ظاهر زنانه داشت اما مرد بود و این در حمام زنانه کار میکرد بارها هم توبه کرده بود ولی باز هم بر میگشت سر کار خودش و خودش هم ناراضی بود تا یک وقتی دختر پادشاه به حمام آمد و گفتند که نصوح دلاک خوبی است. به او گفتند تو بیا و شاهزاده خانم را بشوی و او هم شست و یک مرتبه در این میان خبر آمد و افتاد در دهان همگان در حمام که انگشتر شاهزاده خانم گم شده و همه را ما باید بگردیم که بالاخره پیدا شد. اینجا جناب نصوح مرگ را پیش چشم خودش میدید که اگر بگردند و فاش شود که او مرد است با شکنجه او را خواهند کشت. رفت و در گوشهای از حمام مشغول توبه شد و در حین اینکه داشت تضرع میکرد و توبه میکرد انگشتری پیدا شد. قصه این است. ظواهر امر چندان مهم نیست. آن توبهای که نصوح درآنجا با خداوند میکرد و آن آثار آمرزش را آن سبکی و آرامش را و آن فربهی که در جان خودش آنجا میدید که عین همان تجربه ایست که خود مولانا داشته است آن را شما باید بخوانید در دفتر پنجم مثنوی میگوید که:
من هَمیدانم وَ آن سَتّارِ من
جُرمها و زشتیِ کِردارِ من
من وقتی این ابیات را میخوانم خود مولوی را میبینم. همیشه از زبان دیگران سخن میگوید ولی سخن خودش هست. سخن صمیمی و حقیقی و عمق سویدای دل اوست. وقتی میگوید:
حس کنید کسی که خودش را دریک چاه میبیند.
آه کردم چون رَسَن شُد آهِ من
گشت آویزان رَسَن در چاهِ من
این دو صفت متضادی که از عشق گرفته بود. یکی اینکه او را نازک کرده بود و دیگر اینکه او را فربه کرده بود. با این دو صفت میزیست. با این دو بال میپرید و همراه با آن هم معرفتی را یقینی آورده بود که این یقین هم او را با دیگران تفاوت عمده بخشیده بود. این اوصاف پیامبرانه که برای شما عرض کردم اینها چیزی بود که دل این مرد را برده بود و همانطور که قرآن یک کتاب بزمی نیست یک کتاب رزمی است و یک کتاب حماسی است کتابی است که از جهاد صحبت میکند از قربانی صحبت میکند و از حماسه و از شهادت صحبت میکند شما باور کنید که مثنوی و خصوصاً دیوان شمس چنین دیوانی است و در شما یک چنین جوشی را بر میانگیزد. و در درون شما یک تحولی را پدیدار میآورد که دیگر دلتان میخواهد از قفس خودتان بگریزید مهمترین خاصیت این کتاب این است. اینکه وقتی شما مثنوی را میخوانید و یا کنار یک ولی خدا مینشینید شما گرم میشوید و قیامت در وجود شما پیدا میشود معنایی غیر از این ندارد. اگر کتابی با شما این کار را نکرد شما بدانید وقتتان را حرام کردید اما وقتی یک بیت کسی، یک بیت از یک دیوانی به شما آتش زد آن موقع شما باید بدانید که با یک منبع و مخزنی از آتش رو به رو هستید که میتواند جان شما را بسوزاند. به همین سبب هم من به کسانی که میخواهند بدانند که مولانا در این روزگار با ما چه میتواند بکند مولانا به ما هیچ معلومات تازه یاد نمیدهد من این را به شما میگویم. نه اینکه یاد نمیده البته که میده آنقدر نکتههای بلند و حکیمانه در این کتاب هست آنقدر داستانهای لطیف و شیرین و پرمغز و پر معنا در این کتاب هست که تمامی ندارد. یک بار یک آقایی چند نفر روحانی آمده بودند پیش من میگفتند که ما چه کنیم که در مقام خطابه موفق شویم و بتوانیم مستمعانمان را سیراب کنیم؟ من از اینها پرسیدم که شما مثنوی را از ابتدا تا انتها خواندید؟ گفتند نه. گفتم شما نهج البلاغه را از ابتدا تا انتها خواندید؟گفتند نه؟ گفتم شما کتاب تحف العقول را یک جلد احادیث است خواندید؟ گفتند نه. گفتم راهش همینه راه دیگری ندارد. شما اگر یک بار این مثنوی را از سر تا ته بخوانید. اگر جن و انس پای صحبت شما بنشینند سیر نمیشوند. برای اینکه این مولانا جن و انس را سیراب کرده. هفت قرن است. گفتم اصلاً کار شما فن شما همین است. شما اگر این چیزها را نمیخوانید و بلد نیستید میخواهید چه کار کنید؟ چه چیزی یاد شاگردانتان میدهید؟ اینها معلمین معارف در دانشگاهها بودند. گفتم شماها باید اینها را بخوانید. اینها مخزن معرفت است. حالا به شما هم عرض میکنم بله خیلی چیزها مولانا یاد آدم میدهد ولی آن چیزی که او یاد میدهد و دیگران یاد نمیدهند همان علم تهی شدن است. علم پاکیزه شدن است. علم از خود ملول شدن است و در پی یک خود بهتر و پاکتر و پاکیزهتر گشتن است. علم شکستن قفس است. علم شنا گری است. همان شناگری که مولوی هم قصهاش را گفته است. که همه میدانید:
آن یکی نَحوی به کَشتی دَر نِشَست
رو به کَشتیبان نَهاد آن خودپَرَست
مرد نحو دان و گرامر دانی بود. نحو عربی بلد بود سوار کشتی شد و همان جا آغاز فخر فروشی که به کشتیبان گفت شما نحو بلدی؟ شما عربی بلدی؟ کشتی بان گفت نه. من زبانی ندارم. گفت نصف عمرت بر فناست. او هم چیزی نگفت: باد کشتی را با گردابی فکند که اینجا نوبت جواب سوال کشتی ران بود:
بادْ کَشتی را به گردابی فَکَند
گفت کَشتیبان بِدان نَحْوی بُلند
هیچ دانی آشْنا کردن؟ بِگو
گفت نی، ای خوشجوابِ خوبرو
گفت شنا کردن بلدی؟ نحوی جواب داد : از من تو سباحی مجوی.
گفت کُلِّ عُمرت ای نَحْوی فَناست
زان که کَشتی غَرقِ این گِردابهاست
می گوید ما درس محو شدن داریم به شما میدهیم. نه درس غرور که خودتان را متورم بکنید و به دیگران بفروشید. درس قفس شکستن. درس شنا کردن را به شما میدهد. اینها چیزهایی است که شما جای دیگر پیدا نمیکنید. شما را سبکتر میکند به جای آنکه شما را سنگینتر کند. البته از همه چیزی سو ء استفاده میشود کرد به قول خود مولوی:
گَرچه مَقْصود از کتابْ آن فَنْ بُوَد
گَر تُواَش بالِش کُنی هم میشود
کتاب را برای خواندن نوشتند اما شما ممکن است بگذارید زیر سرتان و بخوابی. این سوء استفاده است. کتاب مثنوی را هم میشود زیر سر گذاشت میشود اصلاً شعرهای آن را یاد گرفت و برای دیگران خواند و از بر کرد و برای خود مقام موقعیتی حاصل کرد و تحسینی از دیگران گرفت. اینها همه سو ء استفاده از آن کتاب است. آن کتاب برای سبکتر شدن آدمی است. برای قفس شکستن است. برای یاد گرفتن شناست. برای نحو محو است. یعنی علم نیستی. علم فنا. برای اینهاست بقیهاش فروع است. زواید است همه مقدمات است. خود مولوی در دفتر ششم مثنوی میگوید که:
گَر شُدی عَطْشانِ بَحْرِ معنوی
فُرجهیی کُن در جَزیرهیْ مَثْنوی
میگوید وقتی مغازهی بزازی میروی میبینی که یک متر آهنی هم آنجاست میگوید آن را برای فروش نگذاشته. آن برای این است که پارچهها را با آن متر کند. ولی جنس اصلی آن پارچه است. میگوید وارد مغازهی من هم که میشوی از این مترهای آهنی میبینی آنها جنس مانیست. آنها برای فروش نیست. جنس ما “وحدت” است. من اینجا مغازهی وحدت فروشی باز کردم و این وحدت میدانید یعنی چه؟ یعنی همین که شما از این پراکندگی نجات پیدا کنید. خودتان را جمع کنید. جمع کن خود را جماعت رحمت است . و دل به صد جا نسپاری. زیر بار منت هزار کس نروی. از طریقی که بریزید ،ببخشید بدهید از خودتان جدا کنید. این درسی است که مولوی به ما میدهد. بگذارید در پایان سخنم را با آن آیهی قرآن تمام کنم که فرمود: لَن تَنالو البرّ حتّی تُنفِقوا مِمّا تُحِّبون. شاید این سرلوحهی زندگی مولانا بود. به بِرّ و به پاکی و به نیکی نمیرسید مگر آنچه را که دوست دارید ببخشید. آن چیزی را که به جانتان چسبیده آن را بکنید و بدهید. چیزهایی را گاهی آدم ممکنه انفاق کند که زیادی است و نمیخواهد ولی آن انفاقی تاثیر دارد در روان آدمی و در کمال آدمی که آدمی حقیقتاً آن را به رنج از خودش جدا کند بکند و بیرون بگذارد. مولوی همین کار را کرد. هر کسی چیزی برای انفاق کردن دارد آن را در خودتان پیدا کنید. سخنم را به پایان میبرم. برای همهی شما آرزوی کمال، آرزوی سبک شدن، آرزوی بصیرت، آرزوی شجاعت دارم و امیدوارم که در این دنیا و آن دنیا با اولیاء خداوند مانوس و محشور باشید.
والسلام علیکم و الرحمته الله
شبی با مولانا
دکتر عبدالکریم سروش
اکتبر ۲۰۱۴
پیاده شدن سخنرانی توسط وب سایت شمس تبریزی و مولانا
درود بر شما.لذت بردم از این متن و زحمتی که کشیدید.هرجای دنیایید انرژی مثبت و دعای خیر ما انشالله بر حالتون تاثیر بذاره….
عالی
درود بر شما
واقعا کار ارزشمندی کردید
من میخواستم خودم متن این سخنرانی رو بنویسم. خوشحال شدم قبل من کسی این کار رو انجام داده
موفق باشید
بسیار زیبا و دلنشین بود سخنان استاد بزرگ دکتر سروش درباره احوالات مولانای عزیز, لذت بردم و به خودم آمدم
سلام و درود خدمت استاد بزرگوار و ارجمند و ره رو راه حق و حقیقت و عشق. این حقیر ناچیز بر این باورم که انسان از طریق وقوع مه بانگ های هفتگانه بر اثر نوسانات متوالی و متواتر کیهانی، عالم ملکوتی و جبروتی و لاهوتی اولیه را در سیر نزولی منزل به منزل ؛ وادی به وادی و ایستگاه به ایستگاه پشت سر گذاشته و به حالت و سطح فعلی رسیده است و در سیر صعودی همان منازل و وادی ها و ایستگاه های هفتگانه را طی خواهد کرد و به حالت و سطح کمال اولیه الهی باز خواهد گشت. این باور و جهان بینی نوین بر اساس دو حقیقت استوار گردیده است که به اختصار و فشرده به شرح زیر می باشند :
الف – بر خلاف تصور خاص و عام در طول تاریخ تاکنون ، کلیه افراد انسانی تنها دارای یک سرنوشت جنسی و عشقی به شکل سنتی یا کلاسیک آن یعنی ” یا مرد یا زن ” نبوده ، بلکه پنج نوع مختلف و مستقل از هم. دلیل و برهان : هر فرد انسانی در پشت پرده ضخیم میل جنسی و عشقی اصلی و آشکار دارای امیال جنسی و عشقی فرعی و پنهانی می باشد که در جوامع بشری به صورت تمایلات و عمل هم جنس گرائی به بیرون بروز می کنند.
ب- همچنین برخلاف تصور خاص و عام ، هر فرد انسانی تنها دارای یک من یا یک خود مجرد انفرادی و یا یک خویشتن واحد و یگانه و منحصر به فرد نیستند بلکه ۱۰ تا من یا ۱۰ تا خود مجرد انفرادی و یا ۱۰ تا خویشتن مستقل و منحصر به فرد.
طبق باور این حقیر هر فرد انسانی در حالت ملکوتی و لاهوتی اولیه یعنی قبل از آغاز سفر نزولی خلقت از یک خانواده ۱۰ عضویی خودیِ مشتمل بر پنج مرد و پنج زن بوده است. و هدف سفر خلقت این بوده است که آن ده عضو هرکدام از برترین سطح و حالت کمال به نازل ترین سطح نقصان برسند و در منازل و وادی های هفتگانه ، حیات های محدود و ناقص خویش را بهمراه لذت و شادی و درد و رنج های موقت و گذرا تجربه نمایند و دوباره آن منازل را در سیر صعودی طی کنند و هربار به لذت ها و شادی ها و دانش آنها افزوده گردد و در پایان دوباره به سطح و حالت کمال ملکوتی و لاهوتی اولیه باز گردند. این رجعت و بازگشت مکانی نیست بلکه تغییر و تحول یک مرتبه وجودی به مرتبه وجودی بعدی از طریق وقوع مه بانگ های متوالی. لذا قیامت دینی طبق باور این حقیر ناچیز هرگز بر پا نمی گردد و افراد انسانی هر گز از طرف خداوند متعال مورد استنطاق و باز پرسی و بازجوئی قرار نخواهند گرفت و هیچ انسانی به عذاب الیم و خلد جهنمی مبتلا نخواهد گردید. مولانا مثل کلیه پیشینیان از نوسانات قبض و بسط کیهانی اطلاع نداشته و الا می توانست موانع را از این طریق از سر راه کاروان واحد انسانی به سوی سر حد کمال بردارد و نو شدن جهان را از این راه تبیین نماید و شرح دهد.از این لحاظ بر کلیه پیشینیان اندیشمند و بزرگوار از اینکه از نظریه علمی مه بانگ بی خبر بودند، هیچگونه انتقادی از طرف این حقیر جایز نیست. هندوان باستان برای اولین بار چرخه سم سرا
( سام سارا : خانه پر از درد و رنج) یا زنجیره تولد و مرگ را کشف کردند، اما به علت عدم اطلاع از نوسانات متوالی انقباض و انبساط کیهانی، این کشف بسیار مهم را از طریق حلول روان تبیین نمودند و شرح دادند که حقیقت ندارد و منطبق بر واقعیت نمی باشد. افلاطون اولین اندیشمندی است که یاد آوری دانش اولیه ملکوتی و الهی را کشف نمود، اما به علت عدم آگاهی از نوسانات کیهانی آن کشف بسیار مهم را از طریق رفت و آمد روان بین عالم ایده ها و عالم محسوسات تبیین نمود و شرح داد که حقیقت ندارد و منطبق بر واقعیت نمی باشد. زنجیره تولد و مرگ انسان و نزول و صعود تنها و تنها همگام با تسلسل تولد و مرگ کیهان صورت پذیر می باشد. و فراموشی دانش ملکوتی و الهی اولیه تنها از طریق طی منازل نیم سفر نزولی و هربار محدود و مقید شدن آن.
ضمنا نام ” بودا ” ریشه در زبان فارسی داشته و به معنای روشن شده نمی باشد، بلکه بوده است.
امیدوارم که خاطر خطیر استاد شریف و ارجمند را با این کلام کودکانه کدر ننموده باشم. در پایان چند بیت شعر از این حقیر با اقتباس از مولانای بزرگ و شریف.
نگاه به بید مجنون ، سرفکنده ، محجوب و مادی لی لی مجنون تان کند/ نظاره سرو سرفراز و عریان و روحی او ندانم که چونتان کند.
غربیان هفت شهر عشق الله را گشتند و ما هنوز/ در خم پس کوچه های خیالات و اوهامات شعر و عرفان دینی به سر می بریم .
دل گم شده باز گشت یافت و از او بسی نشانه ها یافتم / و آن گم شده را در بطن و تدبیر امور جهان ها یافتم .
حیات های هفتگانه انسان در سیر نزولی و صعودی همیشه پنج بار با بدن های روحی در طبایع و کیهان روحی و دوبار با بدن های مادی در طبیعت و کیهان مادی به ظهور می رسند و تجربه می گردند. ماده و روح بر طبق باور این حقیر یک نوسانگر دو قطبی است که قطب های آن بطور جاودانه بهم پیوند خورده اند و هرگز از هم جدا نخواهند شد. فقط قابل تبدیل به همدیگر می باشند. هرگاه یک قطب به نهایت وسعت و گسترش برسد، قطب مقابل در وجود آن به نطفه و یا بذر قابل رشد تبدیل خواهد شد.
مرگ و تولد هم یک نوسانگر دوقطبی جاودانه اند و قطب های آن هرگز از هم جدا نمی شوند بلکه قابل تبدیل بهم دیگر.
با سلام و درود خدمت استاد شریف و ارجمند و بزرگوار،
نام فرزند دوم پیامبر ابراهیم در اصل و ریشه بصورت زیر تلفظ میشود : ایساّک
علامت تشدید ” ّ ” به معنای دو الف می باشد. لذا این نام را میتوان از هم تفکیک نمود و آنرا به شکل زیر نوشت : ایسا اک
بنابر این این نام به معنای ” ایسای کوچک ” می باشد.
در زبان فارسی پسوند ” اک ” نشانه مصغر یا کوچک کننده می باشد و ” ایسا ” به زبان فارسی به معنای
” مثل یا شبیه این “. در زبان عربی ایسا به عیسی و ایساّک به اسحاق تبدیل شده ، شاید در جهت گم نمودن رد پای ریشه این نام که به زبان پارسی ختم میشود. میتوان از تحلیل این نام به شکل بالا به این حقیقت بنیادی رسید که پیامبر ابراهیم با نامگذاری فرزند خویش بطور آگاهانه و یا ناخود آگاه ظهور ایسا یا عیسی بزرگ را دوهزار سال قبل از میلاد مسیح پیش بینی نموده است و تاکنون بزرگان دینی قوم یهود و بزرگان دینی اقوام مسیحی و اسلام به این حقیقت واقف نگردیده اند و از همه مهمتر میتوان باور داشت که اجداد ابراهیم ایرانی بوده باشند. و نوشتار نام اسماعیل فرزند اول ابراهیم در اصل و ریشه به صورت زیر می باشد : اسماء ایل
این نام به معنای ” ایل نام ها ” می باشد.
نام خود پیامبر ابراهیم در اصل و ریشه به شکل زیر می باشد : آبراهام
این نام از سه واژه به زبان فارسی ساخته شده است :
آب راه ام
یعنی توشه راهم. انتخاب این نام توسط والدین ابراهیم ( یا از طرف خداوند ) که اجزای آن در زبان ایرانیان می باشد، این حقیقت را به خواننده فارسی زبان نشان میدهد که ریشه این قوم در ایران باستان می باشد. نتیجه اینکه تلفظ و نوشتار این نام ها در زبان عربی به صورت : ابراهیم ؛ اسماعیل ؛ اسحاق و عیسی بطور روشن و واضح گم نمودن رد پای تاریخ حرکت نام ها بوده و توسط حکیم برجسته قوم عرب یعنی پیامبر اسلام یا بطور آگاهانه جهت جدا نمودن و تفرقه انداختن بین اقوام ایرانی و یهود به نفع قوم عرب یا بطور ناخود آگاه و بدون غرض صورت گرفته است.
نام ابراهیم قبل از آبراهام ، آبرام بوده است که سه معنی میتواند داشته باشد به صورت زیر :
آب رام: به معنای آب ساکن
اَر ام : که دو معنی میتواند داشت باشد : ابر ِ من و یا من ابر هستم. چون این نام را پدر به فرزند عطا نموده است، لذا ” ابر من ” صحیح تر می باشد.
نسیمی می گوید
منده سیغار ایکی جهان، من بو جهانه سیغمازام
گؤهر لامکان منم، کؤن و مکانه سیغمازام
ترجمه:
دو جهان در من بگنجند، من در این جهان نگنجم / گوهر لامکان منم، در کون و مکان نگنجم
عرش و فرش و کاف و نون، جملگی در من پدیدار شدند / حرف نزن و لال شو، در شرح و بیان نگنجم…