نگاه مولانا به طبیعت در غزلیات شمس تبریزی
نگاه مولانا به طبیعت در غزلیات شمس تبریزی
نویسندگان: کاظم دزفولیان، محمد رشیدی
چکیده:
با مطالعه در شعر فارسی ملاحظه میشود که شعرا از گذشته تا به امروز در اشعار خود از عناصر طبیعت برای مقاصد متفاوتی همچون توصیف، مدح، ذم، تغزل، و مرثیه استفاده کردهاند. هدف از نگارش این مقاله بررسی نقش طبیعت و عناصر آن و میزان کاربرد صور خیال برساخته از عناصر طبیعی در غزلیات دیوان کبیر است. نمود طبیعت در غزلیات مولانا چشمگیر است. این حضور هم از لحاظ تعداد ابیات و هم از نظر تنوع عناصر طبیعی به کاررفته درخور توجه است. کثرت توجه مولانا به طبیعت، علاوه بر آنکه معلول ذوق شاعرانه و مطالعۀ فراوان اوست، آگاهی مولانا از امکانات لفظی و تأثیربخشی مظاهر طبیعت را به نمایش میگذارد میتوان گفت نگاه غالب در اشعار مولانا، نگاهی برگرفته از فرهنگ اسلامی و قرآن است. او به اکثر عناصر طبیعی از دید تازه ای نگریسته و از آنها برای بیان مقاصد تعلیمی و عرفانی خود بهره برده است.
کلیدواژه ها:
طبیعت، مولوی، غزلیات شمس تبریزی.
مقدمه:
طبیعت همواره یکی از خاستگاهها و سرچشمههای اصلی هنر بوده است. در نقاشی، موسیقی، و از همه بارزتر در هنر شعر نمود و حضور طبیعت را از قدیمیترین ایام تاکنون، در آثار منظوم و شاعرانۀ همۀ ملتهای جهان می توان مشاهده کرد. در ادبیات فارسی، توجه ادیبان به طبیعت بسیار چشمگیر است؛ تا آنجا که توصیف طبیعت، یکی از بارزترین مضامین مورد استفادۀ بسیاری از شاعران پارسیگو بوده، آنچنانکه توجه به طبیعت در آثار برخی شاعران تا بدان حد برجسته بوده است که به شاعر طبیعت معروف شدهاند. به غیر از اینان، دیگر شاعرانی هم که به طور مستقیم و صرف به طبیعت نپرداختهاند، یعنی صرف وصف طبیعت را در شعر آنان نمیتوان دید، به نحوی با طبیعت درآمیختهاند و در شعرهای آنها، تصویرهای گوناگون طبیعت برای بیان اندیشهها به کار برده شده است. نحوۀ کاربرد طبیعت نزد شاعران مانند بسیاری مضامین دیگر در عین اینکه رنگ و بوی ویژه و مختص هر گویندهای را به خود گرفته، گاه مشابه و حتی تکراری است. از آنجا که هر کس در زندگی خاص خود تجربههایی ویژۀ خویش دارد، طبعاً صور خیال او نیز دارای مشخصاتی است و شیوۀ خاصی دارد که ویژۀ خود اوست و نوع تصویرهای هر شاعر صاحب اسلوب و صاحب شخصیت، بیش و کم اختصاصی او است (شفیعی کدکنی) دربارۀ این موضوع و صور خیال و برداشتهای شاعران از طبیعت، دسته بندیهای گوناگونی میتوان انجام داد و شاعران را در گروههای متفاوتی جای داد. نوع نگاه مولانا به طبیعت، او را در این زمینه به شاعری بینظیر مبدل کرده است. آنچه در شعر مولانا میجوییم بحث در موضوعی زنده و ملموس است که طبعاً وجود خارجی دارد و مواردی همچون زمین، هوا، کوه، فصلهای سال، روز و شب، گیاهان و گلها و بالأخره جانداران غیر از انسان را در بر میگیرد؛ به عبارت دیگر، بیان هرگونه تصویر ذهنی یا خیالی که در غزلیات مولانا از عناصر و عوامل طبیعی وجود دارد و شاعر به طریقی از آن استفاده کرده، چه به قصد وصف خود آن امور و چه به طریق تشبیه، استعاره، مجاز، و کنایه برای توصیف امور دیگر در این تحقیق بررسی شده است. اوج غزل عرفانی ادبیات فارسی را در دیوان کبیر مولوی میتوان مشاهده کرد. غزلیات مولانا غزلیاتی است زنده که اغلب در مجالس سماع و در حال وجد و جذبه سروده شدهاند. نگاههای او و درنتیجه استعارهها و تشبیههایش اغلب جدید است، و وزنهای غزلیات او نیز متنوع است. ویژگیهای مهم شعری مولانا عبارتاند از: موسیقی قوی شعر، خاصیت حقیقت نمایی و باورداشت تأثیرگذار بودن، نشاط، غم ستیزی، فراوانی تلمیح، و زبان نمادین و عرفانی که نمادهای حماسی دارد و میتوان آن را عرفان حماسی نام نهاد. مولوی علاقۀ به طبیعت در سخن او جلوهای خاص دارد؛ او در مثنوی و غزلیات خویش، از بهار و خزان، آب و باد، خاک و دانه، و مرغ و مور یاد میکند، رنگها و نیرنگهای جهان را میشکافد و حتی کارگاه عدم را رنگ آمیزی میکند، طبیعت را جلوه گاه خدا میبیند و گاه حتی جز خدا هیچ چیز دیگر را در سراسر کاینات نمیبیند. در کلام مولانا، طبیعت تموجی بیکرانه دارد و خون سیال طبیعت در سخنش میجوشد. از نسیم و طوفان بنیان کن و زمین، کوهها، درختان تا پرندگان کوچک اندام زیبا، خار ناچیز و شبنم بیمقدار، و دریای بیکران سود میجوید و سخنش را به مدد آنها غنی و بیانش را مؤثر و تصویرگر میسازد. مناسب است در ابتدای بحث، جهان بینی مولانا و نگاه او به جهان خلقت و رابطۀ آدمی با آن مرور شود. مولانا اگرچه به موقتی بودن منزلگاه دنیا برای آدمی اشاره میکند و آدمی را زندانی این دنیا نمیداند، بلکه از منظری دیگر انسان را مهمانی میداند که بر خوان کرم الهی نشسته است. زندانی پیوسته به فرار میاندیشد و از طرح و نقش و دیوار زندان هیچ لذتی نمیبرد، اما مهمان با آنکه میداند ماندگار نیست، از مواهب بهره میگیرد. از نظر مولانا، همه بر خوان الهی میهماناند و آدمی سرخیل میهمانان است:
خوانِ کَرَم گُستردهیی، مهمانِ خویشَم بُردهیی
گوشَم چرا مالی اگر من گوشۀ نان بِشْکَنَم؟
حال این سرخوان مهمانان، وظیفۀ خود میداند که در گلشن الهی گلبن باشد نه خار؛ و در باغ دل بلبلی خوشنوا باشد نه جغدی شیون سرا. او روح انسان را مرغی در قفس نمییابد، بلکه روح در نظر او همچون مصطفی (ص) بر اشتر جسم سوار است. تفاوت عمیقی بین این دو دیدگاه وجود دارد: روحی که بر اشتر تن سوار است و میتواند مهار آن را در دست بگیرد و آن را به هر سو که بخواهد، ببرد تا مرغی که اگرچه پر و بال پرواز دارد، در قفسی زندانی است که امکان جولان و پرواز را از او گرفته است. این چنین است که شاعر میتواند آهوی جانش را به هر صحرایی روانه کند:
به دو صد بامْ بَرآیَم به دو صد دامْ دَرآیَم
چه کُنم آهویِ جانَم سَرِ صَحرایِ تو دارد
شاعران در مواجه با طبیعت، دو رویکرد عمده داشتند و دارند: یا به طبیعت به عنوان نقشی زیبا و رنگارنگ و دلفریب نظر دوخته و آن را در اشعار خود وصف کردهاند یا آنکه از عناصر طبیعت در تشبیه و استعاره برای بیان مقصود خود بهره جستهاند. شیوۀ اول در نزد مولانا بسیار مهجور و کم کاربرد است، اما شیوۀ دوم را همچون سایر شاعران به کار برده است. در این شیوه، مولانا اگرچه از مضامین شاعران پیشین نیز سود جسته، در بسیاری موارد خود تصاویری بدیع خلق کرده که پیش از او استفاده نشده است: در تصویر طبیعت، زاویۀ دید مولانا غالباً بدیع و نوآیین است. با اینکه در عصر او همۀ شاعران کارشان تکرار تصاویر دیگران است و اصولاً از نظر سیر صور خیال، این دوره دورهای است که ایماژهای آن تازگی ندارد، او میکوشد بسیاری از عناصر طبیعت را از دید تازهای بنگرد ( مولوی ۱۳۸۸ :۹۱ (. نمونهای از این تصاویر تازه و بدیع، غزل ذیل است؛ که در آن، مولانا در چهار بیت، با استفاده از عناصر طبیعی همچون درخت، گل، پرنده، کوه، سنگ، میوه، و عناصر اربعه تصاویری زیبا و شاعرانه خلق کرده است:
نَهُفته شُد گُل و بُلبُل پَرید از چَمَنم
به دَرد خَستۀ خارَم، تو نیز میدانی
به ناله بازِ سپیدم به سانِ فاخته شد
به کوهْسار چو سارَم، تو نیز میدانی
انار بودم خَندان، بَران عقیقِ لَبَت
کُنون چو شُعلۀ نارَم، تو نیز میدانی
انارِ عشقِ تو بودهست شَمسِ تبریزی
که بُرد بر سَردارم، تو نیز میدانی
اما مواجهه مولانا با طبیعت اغلب نه مواجهای توصیفی است و نه ابزاری، بلکه طبیعت در شعر مولانا عنصری زنده است که در تکاپو است و مولانا با سرمۀ عارفانهای که در چشمان خویش کشیده است، این تکاپو و حرکت و گفت وگو را میبیند و روایت کند:
عارفان را سُرمهیی هست آن بِجویْ
تا که دریا گردد این چَشم چو جویْ
طبیعت در نزد مولانا نقشی بیجان و بیکلام نیست، بلکه هر جزوی از آن زنده است و در گوش انسانها بانگ میزند که:
ما سَمیعیم و بَصیریم و خوشیم
با شما نامَحْرمانْ ما خامُشیم
به عنوان نمونه میتوان به «باغ» در شعر مولانا اشاره کرد که همچون نمایشگاهی بزرگ از عناصر طبیعی در شعر او جلوه گر است. باغ در نظر مولانا، سرشار از زندگی است؛ و او رویای باغی را میبیند که «فلک یک برگ اوست» (همان، دفتر ۲ بیت ۳۲۳۱) و با این حال، باغ خاکی دست کم بازتاب کوچکی از این باغ ملکوتی است، هرچندکه این باغ، به راستی باغ خارق العادهای است. باغ در غزل مولانا، صحنۀ رویارویی خزان و بهار، زاغ و بلبل و نمایشگاه و جلوهگاه درختان و گلهای گوناگون است که هرکدام نقشی در این پرده دارند. باغ مولانا، باغی است پرهیاهو. او در نگاهش به باغ، تنها رنگها و بوها را نمیبیند بلکه رفتار و گفتارها را در مییابد. با ورود به باغ مولانا، گویی به بازاری پرهیاهو وارد شدهای که همۀ اجزای آن در پی هدفی گرمِ داد و ستدند.
طبیعت:
تعداد ابیات گیاهان ۱۷۵۵ ، عناصر طبیعی ۱۸۸۸ ، حیوانات ۱۴۷۶، فصلهای سال ۲۹۳ ، اماکن و مناظر طبیعی ۷۲۷ ، سنگها ۵۱۷ ، پدیدههای طبیعی ۸۸۸ ، مجموع: ۷۵۴۴
گیاهان:
گیاهان شامل گلها، درختان و سایر گیاهان (چمن، سبزه، برگ و خار. . .) مهمترین و اصلیترین قسمت اوصاف مولانا از طبیعت را به خود اختصاص دادهاند. گیاهان باغ غزلیات مولانا از آب شوق یار سیراب میشوند و از رزق الهی خورند و در هوای وصال رقصاناند:
گیاهی باش سَبز از آبِ شوقَش
مَیَندیش از خَری کو ژاژ خایَد
در باغ بهاری مولانا، نرگس که با شکفتن در اسفند و فروردین، از مژده دهندگان بهار است حضوری فعال و چشمگیر دارد و با چشم مست خویش به شوخی و شهرآشوبی مشغول است
نَرگس آمد سویِ بُلبُل، خُفته چَشمَک میزَند
کَنْدر آ، اَنْدَر نَوا، عشق و هوا را تازه کُن
سوسن گلی است سپید و انواعی از آن خوشبو، که رنگ و روی معشوق را به آن تشبیه کرده اند؛ اما آنچه سوسن را در شعر فارسی از دیگر گلها متمایز میکند، از یک سو زبان آوری آن به جهت شباهت گلبرگهای دراز آن به زبان و از سوی دیگر خاموشی آن در عین زبان داشتن است. این دو تعبیر «گویایی» و «خاموشی» در دیوان کبیر به چشم میخورد:
سوسنْ زبان گُشاده و گفته به گوشِ سَرو
اسرارِ عشقِ بُلبُل و حُسنِ خِصالِ گُل
مولانا از خاموشی سوسن در عین زبان داری غافل نبوده و آن را دستمایۀ مضامین اشعار خود کرده است. او خاموشی را میستاید و یکی از نصایح همیشگی او توصیه به خاموشی و کم گویی است، تا آنجا که در بسیاری از غزلیات به عنوان تخلص از کلمۀ “خاموش” استفاده کرده است:
غُلامِ سوسَنم ایرا که دید گُلْشَنِ تو
زِ شَرمِ نرگسِ تو، دَه زبانْش شُد اَلْکَن
گل سوری، گل ورد و گل صدبرگ، همه نامهای دیگر گل سرخ هستند. گل سرخ، عروس چمن است و در بهار میروید، سرخ رو است و بوی خوش دارد و معشوق بلبل است، که رنگ و رخسار یار را به آن تشبیه میکنند. اگر مولوی میانۀ باغ شعرهایش را به گل سرخ اختصاص نمیداد، جای شگفت بود. هر اندازه که او گلهای گوناگون را وصف کرده باشد، گل سرخ را جایگاه ویژهای باید. گل سرخ تجلی کامل جمال الهی در باغ است. مولانا یک غزل کامل را با ردیف «گل» به وصف و ثنای گل اختصاص داده است و در آن، اصل و مایۀ مباهات و عزت گل را عرق روی پیامبر خاتم (ص) میداند:
امروزْ روزِ شادی و امسالْ سالِ گُل
نیکوست حالِ ما، که نِکو باد حالِ گُل
گُل را مَدَد رَسید زِگُلْزارِ رویِ دوست
تا چَشمِ ما نَبیند دیگر زَوالِ گُل
درختان نیز همچون گلها بسامد بالایی در غزلیات مولانا دارند. واژۀ «درخت» در معنای عمومی آن به صورت درخت و شجر در ۱۷۸ بیت آورده شده است. درختان در باغ غزل مولانا در نمازند؛ سرو قیام کرده و تاک به سجده درآمده است و همه از باد بهاری در رقص و شادی هستند؛ و هر درختی از دل خویش آتش موسوی برآورده و نغمۀ توحیدی سر داده است که وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ یَسْجُدَانِ (الرحمن/. ۶ )
درختان بینْ، درختان بین، همه صایِمْ همه قایِم
قبول آمد، قبول آمد، مُناجاتِ صَلاتی را
شاخ و برگ بید با مختصر نسیمی میلرزد و این لرزش در ذهن مولانا بید رقصان و سرخوش را جلوه گر کرده است:
چه گفت آن بیدِ سَرجُنبان که از مَستی سَبُک سَر شُد؟
چه دید آن سَروِ خوش قامَت که رفت و پایدار آمد؟
در نظر مولانا، سرو در باغ، با دیگر گیاهان و درختان گرم گفت وگو است؛ و در قدوم یار قیام کرده است:
باغْ سَلام میکُند سَروْ قیام میکُند
سَبزه پیاده میرَوَد غُنچه سوار میرَسَد
مولانا در دیوان کبیر از میوههای فراوانی نام برده و از واژۀ «میوه» در ۵۷ بیت یاد کرده است. او از آویزان بودن میوهها بر شاخهها و از ثمردادن هر درخت به میوهای خاص و نیز میوه دار بودن و یا میوه دار نبودن درختان و تبدیل شکوفهها به میوه و شیرین و آبدارشدن میوهها در اشعار خود یاد کرده و مضامین عرفانی خویش را به کمک این تصاویر بیان کرده است
زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت
زان هَمیبینی، دَرآویزان دو صد حَلّاج را
این بَرگْ چون زبانها، وین میوهها چو دلها
دلها چو رو نِمایَد، قیمت دَهَد زَبان را
مولانا یکی از زیباترین توصیفهای خود از رابطه اش با شمس را با استفاده از انار سروده است. در این بیت، عشق شمس را همچون اناری بر سر دار به معنی درخت توصیف کرده که باعث شده است مولانا برای به دست آوردن آن به بالای دار برود. ابهام “دار” به معنی «درخت» و «چوبۀ دار»، حالت زندگی مولانا بعد از ملاقات با شمس را به خوبی بیان میکند:
انارِ عشقِ تو بودهست شَمسِ تبریزی
که بُرد بر سَردارم، تو نیز میدانی
مولانا در یکی از بهاریههای زیبای دیوان کبیر، با استفاده از انگور و شکل درخت و خوشۀ آن و شیرینی و تلخی آن در شراب، توصیفی زیبا از پیامبر خاتم (ص) کرده که بدیع، دلکش و بسیار شاعرانه است:
انگور دیر آمد، زیرا پیاده بود
دیرآ و پُخته آ، که تویی فِتْنهای مِهین
ای آخِرینِ سابِق و ای خَتْمِ میوهها
وِیْ چَنگ دَرزَده تو به حَبْلُ اللّهِ مَتین
شیرینیاَت عَجایب و تَلْخیْت خود مَپُرس
چون عقل کَز وِیْ است شَر و خیر و کُفر و دین
اَنْدَر بَلا چو شِکَّر و اَنْدَر رَخا نَبات
تَلْخی بَلایِ توست، چو خارِ تَرَنگَبین
ای عارفِ مَعارف و ای واصِلِ اصول
ای دستِ تو دراز و زمانه تو را رَهین
مولانا در ۱۳ بیت از غزلیات خود از کدو نام برده است. از بکرترین تصاویری که مولانا با کدو ساخته، تصویر بازی کردن کدو با ریسمان و نیز بسته بودن گردن کدو با ریسمان است. این تصویر به واسطۀ شکل بوتۀ کدو در ذهن مولانا نقش بسته و با استفاده از آن مضمون زیبایی را بیان کرده است؛ ضمن آنکه کدوی آویخته به رسن، تصویر کشکول را نیز تداعی میکند، به ویژه که دراویش از نوعی کشکول، به عنوان ظرف نگهداری آب هم استفاده میکردند:
از تو کَدو گُریخت، رَسَن بازییی گرفت
آن نیم کوزه کی رَهَد از چَشمۀ مَعین
چون گوشِ تو نداشت، بِبَستَند گَردنَش
گوشش اگر بُدی، بِکَشیدیش خوشْ طَنین
فی جِیدِها بِبَست خدا حَبْلُ مِن مَسَد
زیرا نداشت گوشْ به پیغامِ مُسْتَبین
گوشی که نَشنَود زِ خدا، گوشِ خَر بُوَد
از حَقْ شِنو تو هر نَفَسی دَعوتِ مُبین
ای حَلْقِ تو بِبَسته تَقاضایِ حَلْق و فَرْج
بیگوشْ چون کَدو تو رَسَن بسته بَر وتین
گیاهان:
تعداد ابیات گلها ۹۵۰ ،درختان ۲۸۱ ، میوهها ۱۸۱ ، گیاهان ۳۳۰ ، مجموع: ۱۷۵۰
فصل ها
فصلها نقش بسیار مهمی در پدیدآوردنِ طبیعت زیبا دارند و هرکدام رنگ خاصی به طبیعت میبخشند: بهار و تابستان همه جا را سبز میکنند، زمستان بر طبیعت لباس سفید میپوشاند و پاییز با ورودش همه جا را رنگین میکند. از میان فصول، بهار بالاترین بسامد را دارد.
بهار:
این فصل مضمون ساز بسیاری از اشعار مولاناست. طبیعت در فصل بهار جامۀ نو و رنگارنگ به تن میکند، زمین و گیاهان زنده میشوند، گلها میرویند و درختان جوانه میزنند و شکوفه میدهند. یکی از تمثیلات شاعرانۀ دلخواه مولوی که در بهاریههای پر وجد و شور او آمده، تشبیه بهاران به روز رستاخیز است. باد مانند صدای صور اسرافیل میوزد و با آن، هر آنچه ظاهراً در زیر خاک پوسیده بود، بار دیگر جان میگیرد و نمایان شود. قرآن بشر را فرا میخواند که احیای زمین مرده را در بهار دلیل رستاخیز بداند؛ و مولانا این آیات قرآنی را از روی ایمان تفسیر میکند. مولانا بهار را همان «تبلی السرائر» طبیعت میداند که در آیۀ ۹ سورۀ الطارق آمده است
مَستیّ و عاشقیّ و جوانیّ و جِنْسِ این
آمد بهارِ خُرَّم و گشتند هم نشین
تُبْلَی السَّرایِر است و قیامَتْ میانِ باغ
دلها هَمینِمایَند، آن دِلْبَرانِ چین
بهار که پس از زمستان سرد و دلمرده میآید، پیام آور شادی است و مولانا که غم در دنیای یقینی او راهی ندارد، با همۀ وجود به پیشواز بهار میرود:
آمد بهارِ جانها، ای شاخِ تَر به رَقص آ
چون یوسُف اَنْدَرآمَد، مصر و شِکَر به رَقص آ
آمد بهارِ عاشقان تا خاکْدانْ بُستان شود
آمد نِدایِ آسْمان تا مُرغِ جان پَرّان شو
این بهار شهرآشوب که آب حیاتی در رگ طبیعت روانه میکند، در چشم باطن بین مولانا، پیام آور یار است:
ای نوبهارِ عاشقان، داری خَبَر از یارِ ما
ای از تو آبستنْ چَمَن، ویْ از تو خندان باغها
این بهار احیاگر البته بر هر کسی چنان اثر ندارد و به قول مولانا در مثنوی معنوی:
از بهاران کِی شود سَرسَبزْ سنگ؟
خاک شو، تا گُل بِرویی رَنگْ رَنگ
مولانا در غزلیات خویش نیز بارها به این مضمون توجه کرده است:
کُلوخ و سنگ چه دانَد بهار را چه اثر؟
بهار را زِ چَمَن پُرس و سُنبُل و شِمْشاد
دیوان کبیر آنچنان جولانگاه بهار و شادی است که حضور خزان را نیز در سایۀ بهار میپذیرد، تا آنجا که مولانا خزان را مرید بهار میداند:
خَزان مُرید بهاراست زَرد و آه کُنان
نه عاقِبَت به سَرِ او رَسید شیخ بَهار؟
و اگر جایی مولانا بیحضور بهار از خزان یاد کرده، برای تشبیه و توصیف حرص و ریغ (در مقابل یار) است:
بادِ خَزان است غیر، زَرد کُند باغ را
حَبْس کُند در زمین خوبیِ هر دانهیی
حِرصْ خَزان است و قَناعَت بهار
نیست جهان را زِ خَزانْ خُرَّمی
مولانا همواره بر این عقیده است که چه در طبیعت و چه در عالم جان، هر دستبردی که از خزان برسد، به نَفَس و قدوم بهار جبران میشود:
گر چه خَزان کرد جَفاها بَسی
بین که بهارانْ چه وَفا میکُند
فَصلِ خَزانْ آنچه به تاراج بُرد
فَصلِ بهار آمد، اَدا میکُند
او بهار را جبران کننده و دادخواه ویرانیهای زمستان میداند. زمستان از سوی دیگر، فصل انبارکردن مواد مصرفی تابستان است. تمامی ثروتی که در گنجخانههای تاریک درختان انباشته شده است، با آمدن بهاران خرج میشود. عاشق نیز خود مانند خزان رخسارش زرد میشود و در هجران معشوق شاخ و برگش میریزد و خزان میکند؛ یا در جای دیگر، معشوق چون زمستان افسرده و غمین میشود، چنانکه هر کسی از او در رنج است، اما آن زمان که یار پدیدار آید، او به گلستان بهاری مبدل میشود:
اِیّاکَ نَعْبُد است زمستانْ دُعایِ باغ
در نوبَهار گوید اِیّاکَ نَسْتَعین
اِیّاکَ نَعْبُد آن کِه به دَریوزه آمدم
بُگْشا دَرِ طَرَب، مَگُذارم دِگَر حَزین
اِیّاکَ نَسْتَعین که زِ پُرّیِّ میوهها
اشِکْسَته میشَوَم، نِگَهَم دار، ای مُعین
فصلها: تعداد ابیات بهار ۲۲۳ ، تابستان ۹ ، خزان ۴۴ ، زمستان ۱۷، مجموع: ۲۹۳ .
حیوانات:
جانوران به سبب کاربرد تخیلی و تمثیلی که دارند، همواره نقش زیادی در ادبیات فارسی داشته اند؛ یکی از قدیمیترین و کهنترین روشهای ادبیات فارسی، استفادۀ تمثیلی ازحیوانات است. حیوانات، که در بررسی حاضر، به دو گروه پرندگان و غیرپرندگان تقسیم شده اند، بسامد بالایی در دیوان کبیر دارند. پرندگان و حیوانات در ادبیات تمثیلی جایگاه ویژهای دارند؛ به ویژه پرندگان که حضورشان از دیرباز در کلام شاعران و نویسندگان، بیشتر برای بیان مفاهیم و مقاصد عرفانی و فلسفی بوده است، که ازجملۀ آنها میتوان به رسالۀالطیر ابن سینا، رسالۀ عقل سرخ و صفیر سیمرغِ سهروردی و منطق الطیر خاقانی، سنایی و در رأس آنها حماسۀ عرفانی عطار نیشابوری یعنی منطق الطیر، که پیشاهنگ مولانا جلال الدین است، اشاره کرد. پرندگان انواع و اقسام گوناگونی دارند که مولانا ۱۵ گونه از آنها را در دیوان کبیر توصیف و یا ضمن اوصاف خود به آنها اشاره کرده است. باز نماد بخت، شرف، و همت عالی است؛ از این رو، گاهی درمقابل جانوران پست یا شوم آورده میشود. باز همچنین شاه جانوران گوشتخوار و همدم و مختص پادشاهان تلقی شده است. در نظر عامه، دیدن باز در خواب، بر سلطنت و امارت دلالت دارد. در عرفان نیز نواختن طبل در مراحل تربیت باز به نواختن طبل قیامت برای وصول به حق تعبیر شده است که مولانا آن را ندای «اِرجع» و فنا در ذات حق میداند. این رمز نزد عرفا به معنای «مرگ ارادی» و «مردن پیش از مرگ طبیعی» یا «فنا» در ذات حق به طریق «کشف و شهود» است. میتوان گفت تمثیل باز به نفس و تشبیه بازدار به پیر یا عقل فعال، نشان دهندۀ حالت انفعالی نفس و تأثیرپذیری آن در برابر عقل فعال است:
شَهْ باز را گوید که من زان بَستهاَم دو چَشمِ تو
تا بُگْسِلی از جِنْسَ خود جُز رویِ ما را نَنْگری
ای باز کُلاه از سَر و رویِ تو بُرون شُد
خوش بِنْگَر و خوش بِشْنو آنچ نَشِنیدی
بلبل، پرندهای که به خوش صدایی معروف است، با بسامد ۹۷ بیت، بالاترین بسامد پرندگان را درمیان اشعار مولوی دارد. مولانا به مناسبت هزارآوایی و خوانندگی بلبل، از آن به عنوان زبان گویای باغ یاد کرده است؛ گاهی نیز با مقایسۀ بلبل با سوسن، فضیلت خاموشی را به آن یادآور میشود:
به بُلبُل گفت گُل بِنْگَر به سویِ سوسنِ اَخْضَر
که گرچه صد زبان دارد صَبور و رازدار آمد
خَمُش ای بُلبُلِ جانها که غُبار است زبانها
که دل و جانِ سُخَنها نَظَرِ یارِ تو دارد
در باغ که از قدوم بهار، جشن و سرور طبیعت برپاست و چشم مولانا گلها و درختان و پرندگان را در رقص و طرب میبیند، بلبل استاد و میر مطربان است:
آن میرِ مُطربان که وِرا نامْ بُلبُل است
مَست است و عاشقِ گُلْ ازان است خوش حَنین
خَبَرت هست که بُلبُل زِ سَفَر باز رَسید؟
در سَماع آمد و اُستادِ همه مُرغان شُد؟
به غیر از پرندگان، وحوش دیگر نیز در شعر مولانا حضوری چشمگیر دارند؛ که در اینجا به چند نمونه از آنها اشاره میشود. مولانا، همچون بسیاری از شاعران، چشمان زیبای آهو را برای توصیف چشمان معشوق به کار برده است
دو چَشمِ آهُوانَهشْ شیرگیر است
کَزو بر من رَوانْ بارانِ تیر است
در طبیعت، آهوی ضعیف شکار شیر قوی پنجه است؛ اما آنگاه که به عنوان نمادی از معشوق بیان میشود شیرگیر، به آهوی بدل میشود:
اگر چه شیرگیری تو، دِلا میتَرس از آن آهو
که شیرانَنْد بیچاره، مَر آن آهویِ مَستَش را
آهویی میتاخت آن جا بر مِثالِ اژدَها
بر شُمارِ خاک شیران پیشِ او نَخْجیر بود
مولانا به سبب تیزتک و رموک بودن آهو شمس را به آهویی تشبیه کرده است
آن آهویِ خوش نافْ به تبریز رَوان گشت
بغدادِ جهان را به بَصیرت هَمَدان کرد
و با اشاره به ضعیف بودن آهو در مقابل شیر، ازجانب عشق ندا درمیدهد که ای آدمی تو شیرزادهای که در حجاب آهویی پنهان شدهای:
نی که تو شیرزادهای، در تَنِ آهوی نَهان
من زِ حجابِ آهُوی، یک رَهه بُگْذَرانَمَت
شیر که با بسامد ۱۵۰ بیت، از پربسامدترین حیوانات در دیوان کبیر است در اشعار مولانا، مظهر شجاعت و قدرت و بزرگمنشی است که مولانا اغلب روباه و یوز و گربه و خرگوش را نقطۀ مقابل آن قرار میدهد.
روباهِ لَنْگ رفت که بر شیر عاشقم
گفتم که این به دَمْدَمه و های هوی نیست
شیر خونریز و جگرخوار، بیباک و بیشه سوز است؛ و همواره پنجه در خون دارد. غرش شیر، فرار گلهها را در پی دارد و این همه صفت عشق است و مولانا عشق را شیر خونریز عالم میداند:
شیرِ سیاهِ عشقِ تو میکَنَد استخوانِ من
نی تو ضَمانِ من بُدی، پس چه شُد این ضَمانِ تو؟
بِغُرَّد شیرِ عشق و گَلّۀ غَم
چو صید از شیر در صَحْرا گُریزد
که عشقْ شیرِ سیاه است تشنه و خونْ خوار
به غیرِ خونِ دلِ عاشقان همینَچَرَد
مولانا، در تشبیهی بدیع، «یقین» را به شیری تشبیه کرده است که در بیشۀ جان، انبان شک آدمی را میدرد:
شیر است یَقین در بیشۀ جان
بِدْرید یَقین، اَنْبانِ شَکَم
آهویِ لَنْگ چون جَهَد از کَفِ شیرِ شَرزهیی؟
چون بِرَهَد زِ بازِ جانْ قالَبِ چون سَمانهیی؟
نهنگ در ادبیات قدیم، همان جانوری است که آن را به عربی تمساح خواندهاند و نباید این حیوان را با مفهوم رایج امروزی آن اشتباه گرفت. قدما نهنگ را در میان ماهیان دریا همچون شیر در بیشه و صحرا میدانستند و مولانا که نهنگ را در ۱۲ بیت از ابیات غزلیات خود آورده، صفاتی مشابه شیر به آن داده است؛ از جمله اینکه عشق را به نهنگی بحرفرسا تشبیه کرده است:
چو شیری سویِ جنگ آید دلِ او چون نَهنگ آید
به جُز خود هیچ نَگْذارد و با خود نیز بِسْتیزد
نَهنگی هم بَرآرَد سَر خورَد آن آبِ دریا را
چُنان دریایِ بیپایان شود بیآبْ چون هامون
شِکافَد نیز آن هامون نَهنگِ بَحْرفَرسا را
کَشَد در قَعْرْ ناگاهان به دستِ قَهرْ چون قارون
حیوانات: تعداد ابیات پرندگان ۴۳۸ ، سایر حیوانات: ۱۰۳۸ ، مجموع: ۱۴۷۶ .
عناصر اربعه:
آب:
مولانا در ۵۲۴ بیت از ابیات غزلیات خویش به آب اشاره و در بسیاری از این ابیات با استفاده از مفهوم آب حیات داستان خضر نبی (ع) مقاصد موردنظر خود را بیان کرده است. مولانا از آب حیات به عنوان نمادی برای معارف الهی و علم لدنی و نیز سخن پیر استفاده کرده است:
آبِ حیات آمد سُخُن، کایَد زِ عِلْمِ مِنْ لَدُن
جان را ازو خالی مَکُن، تا بَر دَهَد اَعْمالها
آبِ حَیاتِ او بِبین، هیچ مَتَرس از اَجَل
در دَو در رِضای او، هیچ مَلَرز از قَضا
وی در بیان ارزش و مقام یار، خاک کوی او را از آب حیات باارزشتر میداند:
اگر به دستِ من آید، چو خِضْر آبِ حَیات
زِ خاکِ کویِ تو آن آب را طِراز کُنم
آب مایۀ حیات گل و گیاه و باغ است زردی و خشکی را به تری و سرسبزی بدل میکند؛ و آنگاه که یار آب حیات را روانۀ شورستان وجود عاشق میکند، خارهای وجود او نیز همچون گل و نسرین شاد و خندان میشوند:
باغْ چو زَرد و خُشک شُد، تا بِخورَد زِ آبِ جان
شاخِ شِکَسته را بِگو آب خور و بیازما
سویِ شورستان رَوان کُن شاخی از آبِ حَیات
چون گُلِ نسرین بِخَندان خارِ غَم فَرسود را
از خاصیتهای آب این است که بر آن گره نمیافتد؛ و مولانا با محال دانستن گره زدن به آب، شمس را نادرهای میداند که با دم گرم و افسون خویش حتی بر آب گره میزند:
دَمِ سَختْ گرم دارد که به جادُویّ و اَفْسون
بِزَند گِرِه بر آب او و بِبَندَد او هوا را
این اندیشه که فیض خداوند، یا حتی ذات خداوند، خود را در صور خیال آب متجلی میسازد، یکی از موضوعهای اصلی مورد بحث مولوی است. هرچند او در شیوۀ سخن مرسوم خود، تمثیل و تشبیه آب را به صورتهای گوناگون به کار میگیرد، این تمثیل گستردگی و تنوع دیگر تمثیلها را ندارد. آب «آب حادث» و «آب حیات» و «آب لطف» و بسیاری چیزهای زیبا و حیات بخش را به یاد شاعر میآورد که مانند باران از آسمان نازل میشود تا دنیا را شاداب کند. آب را در فرهنگ ایران زمین نماد روشنی، و نگاه کردن به آب روان را مایۀ زدوده شدن غبار غم از دل میدانستهاند. مولانا نیز به این اعتقاد در اشعار خود اشاره کرده است:
به آب دِهْ تو غُبارِ غَم و کُدورَت را
به خواب دَرکُن آن جنگ را و غوغا را
باد:
توصیف باد و انواع آن (صبا، صرصر، نسیم)، حدود ۲۰۹ بیت از ابیات دیوان کبیر را به خود اختصاص داده است. انواع باد اگرچه در ادبیات فارسی معمولاً بار معنایی متفاوتی دارد و بادهای سموم و صرصر برخلاف صبا و نسیم آنچنان محبوب نیستند، بلکه به واسطۀ ماهیت ویرانگر و پژمرانندۀ خود بار معنایی منفی دارند، در شعر مولانا گاهی از صرصر نیز به نیکی یاد میشود، گویی هر آنچه از دوست رسد نیکوست:
باز از میانِ صَرصَرَش، دَرتابَد آن حُسن و فَرَش
هر ذَرّهیی خندان شود، در فَرِّ آن شَمسُ الضُّحی
باد به واسطۀ ماهیت خود که بیجسم و بیمکان است، ذهن نکته سنج مولانا را به سویی برده که صفتهای بینظیر پاکتر از جا و جان را به آن نسبت داده است. ماهیت باد به گونهای است که گرچه وزش آن احساس و آثار آن دیده میشود، خود ماهیتی ورای جسم دارد. باد جنبشی است که در هوا پدید میآید اما هوا نیست و هوای ساکن را هیچ نسبتی با باد نیست. هوا جسم باد نیست و نمیتوان آن را باد مرده نام نهاد. باد همان جنبشی است که در هوا پدید میآید؛ همان جانی است که در هوا دمیده میشود. پس جان این جان خود چه میتواند باشد؟ و از آنجا که او را مکانی نیست، کجا میتوان او را نشسته و تکیه زده بر بالش سکون دید؟ این ماهیت و وجود بیجان و جا، ذهن چابک مولانا را به آن سو میبرد که حملۀ جمله شیران علم از اوست:
ای بادهایِ خوش نَفَس، عُشّاق را فریاد رَس
ای پاکتر از جان و جا، آخِر کجا بودی؟ کجا؟
و جان فدای آنکه ناپیداست باد:
این چه بادِ صَرصَر است از آسْمان پویان شُده
صد هزاران کَشتی از وِیْ مَست و سَرگَردان شُده
مَخْلَصِ کَشتی زِ باد و غَرقۀ کَشتی زِ باد
هم بِدو زنده شُدهست و هم بِدو بیجان شُده
باد پیغمبری است در ادبیات فارسی که شعر مولانا نیز از این پیک راستان بینصیب نیست؛ پیکی که هم پیام آور است و هم پیامبر، به ویژه برای روح شیدای مولانا که همۀ عمر درپی گم گشتۀ خود است
ای بادِ بیآرامِ ما، با گُل بگو پیغامِ ما
کِی گُل گُریز اَنْدَر شِکَر، چون گشتی از گُلْشَن جُدا
هر بادی که در طبیعت به وزیدن مشغول است و از آن خیر و شری برمی خیزد، در عالم روح نیز وزان است و بهاریاش، نازپروردگی و خزان اش، رنجوری و زردی در پی دارد. گاه نفخهای است که با دی گوش و هوش داشت و آن را درربود:
گفت درختی به باد چند وَزی؟ باد گفت
بادْ بهاری کُند، گَر چه تو پَژمُردهیی
باد بهاری جانبخش و بارورساز است؛ و هر درختی را مناسب حال و استعداد باری میدهد و چوب خشک را از او ثمری نیست. نفخه یکی است اما در باغ لاله روید و در شوره زار خس:
این باد اَنْدَر هر سَری، سودایِ دیگر میپَزَد
سودایِ آن ساقی مرا، باقی همه آنِ شما
آتش:
این عنصر از عناصر اربعه در ۵۷۴ بیت از ابیات غزلیات دیوان کبیر آمده است. مولانا در بسیاری از این ابیات، تلمیحی به داستان ابراهیم (ع) و آتش نمرود دارد. در بعضی از ابیات، آتش رمز و نمادی از شهوت و صفات ناپسند است و در برخی نمادی از عشق است. مولانا گاه به طور صریح، عشق را به آتش تشبیه کرده است. ترکیب اضافی «آتش عشق» گاه تشبیهی است که در آن عشق حکم مشبه و آتش حکم مشبه به را دارد و گاهی مجازی و استعاره است که در این صورت آتش یکی از صفات و متعلقات عشق است. آتش گاهی رمز عشق، گاهی رمز شوق، و گاهی رمز عذاب و رنج و حزن ناشی از تجربۀ عشق است؛ اما این رنج و عذاب چون از یار میرسد، در طریق عشق سازنده است. آتش عشق عاشقان را تصفیه کند و به بهشت وصل محبوب میرساند. اشاره به آتش طور و داستان حضرت موسی (ع) نیز از مضامینی است که مولانا به آن توجه کرده است:
پایْ در آتش بِنِه هَمچو خَلیل ای پسر
کاتَش از لُطفِ او روضۀ نیلوفریست
چون خَلیلی هیچ از آتش مَتَرس
من زِ آتش صد گُلِستانَت کُنم
خاک:
خاک در ۴۸۴ بیت از ابیات دیوان کبیر به کار رفته است. این عنصر طبیعی از عناصر چهارگانه، همیشه در ادبیات نماد پستی و حقارت و بیارزشی بوده است. مولانا ضمن بیان این موارد، به باروری و رنگین شدن خاک در فصل بهار اشاره کرده و ظرفیت پذیرش رشد و نمو را از ویژگیهای آموزندۀ خاک دانسته است. در نظر مولانا، خاک کوی دلبر بر زر فخر میفروشد و در وجود آدمی خاک با روح آمیخته و از این آمیختگی مورد لطف و عنایت روح قرار گرفته است. دانۀ آدمی در خاک وجود او پنهان است و آب و بارانی باید تا آن را برویاند:
بر خاکْ رَحم کُن که از این چار عُنصر او
بی دست و پاتَر آمد، در سَیر و انقلاب
عناصر طبیعی تعداد ابیات آب ۵۳۴ آتش ۵۷۴ خاک ۴۸۴ باد ۲۹۲ مجموع ۱۸۸۴
نتیجه گیری:
نمود طبیعت در غزلیات مولانا چشمگیر است. این حضور هم از لحاظ تعداد ابیات و هم تنوع عناصر طبیعی به کاررفته درخور توجه است، آنچنان که با یک بررسی تقریبی معلوم میشود که در غزلیات مولانا به بیست نوع درخت و گل اشاره شده است. این کثرت توجه شاعر به طبیعت علاوه بر آنکه معلول ذوق شاعرانه و مطالعۀ فراوان او است، آگاهی مولانا را از امکانات لفظی و تأثیربخشی مظاهر طبیعت به نمایش میگذارد. دلیل دیگری را نیز میتوان برای تنوع طبیعت در شعر مولانا برشمرد و آن مهاجرت خانوادۀ مولانا از شرقیترین ناحیۀ ایران به سمت غرب ایران و در نهایت قونیه است. تنوع و کثرت مناظر و عناصر طبیعی در طی این مسیر طولانی و پرپیچ وخم، در ذهن کنجکاو و جست وجوگر جلال الدین که دوران نوجوانی خویش را میگذرانده، نقش بسته است. همۀ این دیدنیها به علاوۀ شنیدنیهایی دربارۀ این مناظر و عناصر طبیعی که در هر شهر و دیاری از زبان عامه به گوش او رسیده، بعدها در آثار ارزشمند او، به ویژه مثنوی معنوی و دیوان کبیر، انعکاس یافته است. طبیعت در دیوانهای شاعران پیش از مولانا اغلب به دو گونه نمود داشته است: یا ضمن اشعاری که آنها در وصف زیباییهای طبیعت سروده اند، آمده که اغلب این توصیفها در ابیات آغازین قصاید به عنوان مقدمۀ شعر آورده شده است؛ و یا آنکه از طبیعت و خصوصیات آن به شکل تشبیه یا استعاره برای مدح ممدوح و یا توصیف معشوق استفاده کردهاند. مولانا نیز به این دو شیوه از طبیعت بهره برده است؛ اما میتوان گفت نگاه غالب در اشعار مولانا، نگاهی است برگرفته از فرهنگ اسلامی و قرآن که از دریچۀ وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ یَسْجُدَانِ (الرحمن: ۶ ) و تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَمَن فِیهِنَّ وَإِن مِّن شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَکن لَّا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ إِنَّهُ کانَ حَلِیمًا غَفُورًا (اسراء: ۴۴ ) به جهان مینگرد، همان که مولانا آن را در مثنوی معنوی به زیبایی بیان کرده است:
ما سَمیعیم و بَصیریم و خوشیم
با شما نامَحْرمانْ ما خامُشیم
و لذا خواننده در دیوان کبیر گاهی خود را در باغ و بوستانی مییابد که در آن گل و سنبل و نرگس و سوسن زبان گشادهاند و هریک سخنی میگویند، بلبل، قمری، و کبوتر نغمۀ توحید سر داده اند، و سرو قیام بسته و رز بر خاک عبودیت سر بر سجده نهاده است. اگر در منطق الطیر عطار، پرندگان هر یک نمادی از انسانها هستند، در اینجا هر گل مو گیاه و میوهها و حتی زمین و آسمان و افلاک خود همچون پرندگان عطار با هر خصوصیتی که دارند در جست و جو و تکاپوی رفتن و رسیدن به قاف قربتاند.
بسامد عناصر طبیعی در غزلهای دیوان کبیر:
ابر ۱۰۲ جوی ۷۷ زمین ۲۲۱ صنوبر ۲ گیاه ۱۰ ارغوان ۱۰ چاه ۶۳ زنبور ۱۲ طاووس ۹ لاله ۵۹ اسب ۵۳ چشمه ۸۱ زیتون ۳ طوطی ۴۶ لاله زار ۶ انار ۸ چمن ۱۱۲ سبز ۳۹ عبیر ۶ لعل ۱۴۰ انجیر ۵ چنار ۴ سپید ۴۱ عرعر ۲ مار ۶۴ انگور ۳۸ خار ۲۱۸ سپیدار ۱ عقیق ۲۴ ماه ۹۴۷ آب ۵۳۴ خاک ۴۸۴ ستاره ۱۱۸ عنبر ۲۰ ماهی ۱۷۰ آبی ۱ خر ۶۰ سرخ ۴۰ عندلیب ۳ مرمر ۲ آتش ۵۷۴ خربزه ۷ سرو ۶۱ عنقا ۱۰ مشک ۱۳۲ آسمان ۷۳۸ خرس ۶ سگ ۷۰ عنکبوت ۸ ملخ ۳ آفتاب ۶۸۱ خروس ۱۴ سمن ۳۰ غار ۱۵۷ مور ۲۶ آهو ۶۷ خزان ۴۴ سنبل ۱۸ غبار ۳۱ موش ۱۵ باد ۲۹۲ خسوف ۸ سنگ ۱۸۷ قرنفل ۴ میوه ۵۷ بادام ۴ خورشید ۳۳۴ سوسمار ۴ قمری ۲ نخل ۹ باران ۳۰ خوک ۸ سوسن ۵۲ کافور ۲ نرگس ۵۷ باز ۱۲۸ خیار ۱ سیاه ۵۰ کبک ۵ نسترن ۲ باغ ۳۶۱ درخت ۱۷۸ سیب ۳۳ کدو ۱۳ نهنگ ۱۲ برف ۱۵ دریا ۳۵۰ سیل ۸۱ کرکس ۵ نور ۵۲۹ بط ۳ دریا ۳۵۰ شاهین ۳ کرم ۲ هزاردستان ۲ بلبل ۹۷ راغ ۶ شب ۷۶۱ کژدم ۷ هما ۹ بنفشه ۱۴ رز ۶ شتر ۸۷ کهکشان ۳ یاقوت ۸ بهار ۲۲۳ رعد ۵۱ شترمرغ ۳ کوه ۱۳۲ بید ۱۲ روباه ۱۸ شفتالو ۶ گاو ۴۷ پروانه ۴۱ روز ۳۸۸ شکوفه ۳۳ گرگ ۵۷ پسته ۴ ریگ ۲۱ شمشاد ۲ گلسرخ ۲۷ پشه ۱۶ زاغ ۳۳ شهاب ۳ گلاب ۱ پلنگ ۶ زرد ۳۸ شیر ۱۵۱ گلزار ۲۴۶ پیل ۲۱ زعفران ۲۴ صبح ۲۶۸ گورخر ۱ تابستان ۹ زمرد ۶ صحرا ۹۱ گوسفند ۶ ترنج ۹ زمستان ۱۷ صعوه ۳ گوهر ۱۵۰
پی نوشت:
شمارههایی که در انتهای بعضی ابیات میآید، شمارۀ غزل است مطابق شمارۀ غزل در دیوان کبیر به تصحیح مرحوم بدیع الزمان فروزانفر (۱۳۶۷)
منابع:
قرآن کریم (۱۳۸۵) ترجمۀ ابوالفضل بهرامپور، تهران: آوای قرآن. ابوالقاسمی، مریم (۱۳۸۳) اصطلاحات و مفاهیم عرفانی دیوان شمس، تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. پورنامداریان، تقی ( ۱۳۸۵٫ (داستان پیامبران در کلیات شمس، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی. دهخدا، علی اکبر (۱۳۷۰) لغتنامه، تهران: مؤسسۀ لغتنامۀ دهخدا. زمانی، کریم (۱۳۸۴) شرح جامع مثنوی، تهران: اطلاعات. شفیعی کدکنی، محمدرضا (۱۳۸۳) صور خیال در شعر فارسی تهران: آگه. شفیعی کدکنی، محمدرضا (۱۳۷۹) موسیقی شعر، تهران: آگه. مولوی، جلال الدین بلخی (۱۳۶۷) دیوان کبیر، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، تهران: امیرکبیر. مولوی، جلال الدین بلخی ( ۱۳۷۵) مثنوی معنوی تصحیح نیکلسون، تهران: پژوهش. مولوی، جلال الدین بلخی (۱۳۸۸) غزلیات شمس تبریز، مقدمه، گزینش و تفسیر محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران: سخن.
منبع مقاله:
کهن نامۀ ادب پارسی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی سال چهارم، شمارۀ سوم، پاییز ۱۳۹۲ ،ص ۶۳ -۸۳
عالی و زیبا نوشتید دست تان بی درد و دریای علم تان خروشان💙
It’s really a great and helpful piece of information. I am glad that you simply shared this helpful info with us. Please keep us up to date like this. Thank you for sharing.
You could definitely see your enthusiasm in the paintings you write. The world hopes for even more passionate writers such as you who aren’t afraid to say how they believe. Always follow your heart.